اسم الکتاب : دانشنامه امام باقر علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 120
به سخن آمدن کارد و سنگ و درخت
میگویند از امام جعفر صادق علیهالسلام مرویست که: زید بن الحسن با
پدرم در اوقاف حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم مخاصمه داشت و
میگفت: «فرزند امام حسن علیهالسلام که فرزند بزرگتر است اولی است از
فرزند امام حسین علیهالسلام.» پس روزی زید عم مرا به خانهی قاضی برد،
در اثنای خصومت با عم من گفت: «ساکت شو ای فرزند کنیز سندی.» عمم گفت: «اف
باد بر خصومتی که نام مادران مذکور شود و من دیگر تا زنده هستم با تو سخن
نخواهم گفت.» سپس نزد پدرم آمد و گفت: «ای برادر! سوگند یاد کردم که دیگر
با زید بن الحسن سخن نگویم و اعتماد بر تو کردم، و اگر تو نیز متعرض او
نشوی حق ما ضایع میشود.» چون زید شنید که پدرم متعرض جواب او خواهد شد،
شاد گردید که من او را در نظر مردم بیقدر خواهم کرد، پس به نزد پدرم امام
محمد باقر علیهالسلام آمد و گفت: «بیا به خانهی قاضی برویم.» چون حضرت از
خانه بیرون آمد، او را نصیحت کرد که: «از این دعوی ناحق بگذر و با دوستان
خدا بیجهت مخاصمت مکن، اگر میخواهی معجزهای به تو نشان بدهم تا بدانی حق
با من است؛ تو کاردی در دست داری و از من پنهان کردهای.» سپس حضرت فرمود: «ای کارد! به قدرت خدا به سخن درآ و برای من گواهی بده.» ناگاه
کارد از دست او جدا شد و بر زمین افتاد و به زبان فصیح گفت: «ای زید تو
ستمکار هستی و حضرت امام محمد باقر علیهالسلام از تو سزاوارتر است! اگر
دست از دشمنی با او برنداری تو را هلاک میکنم.» زید از مشاهدهی این حال
مدهوش شد و افتاد. پس پدرم دستش را گرفت و او را بلند کرد و فرمود: «اگر
این سنگی که بر روی آن ایستادهایم به سخن بیاید آیا قبول میکنی که حق با
من است؟» او گفت: «بلی.» پس آن طرف سنگ که زید بر آن ایستاده بود به شدت به
حرکت درآمد به طوری که نزدیک بود شکافته شود، ولی از آن طرفی که پدرم بر
روی آن ایستاده بود حرکت نکرد. آن سنگ به سخن آمد و گفت: «ای زید! تو ستم
میکنی و محمد باقر علیهالسلام، اولی است به حق، پس دست از او بردار و
گرنه تو را به قتل میرسانم.» دوباره زید بیهوش شد و بر زمین افتاد.
پدرم دست او را گرفت و به حال خود برگردانید و فرمود: «اگر این درختی که
نزدیک ماست به سخن بیاید و برای من گواهی دهد آیا باور خواهی کرد؟» او
گفت: «بلی.» پس پدرم درخت را طلبید، و آن درخت به قدرت حق تعالی زمین را
شکافت و به نزدیک ایشان آمد تا آنکه شاخههای خود را بر سر ایشان گسترانید،
و به قدرت خدا به سخن درآمد و گفت: «ای زید! تو ستمکاری و محمد سزاوارتر
است به حق از تو، دست از این سخن بردار و گرنه تو را هلاک میکنم.» پس باز
زید بیهوش شد و افتاد، و پدرم دست او را گرفت و بلند کرد و درخت به جای خود
برگشت. پس زید سوگند یاد کرد که دیگر با پدرم دشمنی و منازعه نکند و امام
باقر علیهالسلام برگشت و زید در همان روز به طرف شام حرکت کرد و نزد
عبدالملک بن مروان رفت. چون به مجلس او داخل شد گفت: «به نزد تو آمدهام از
پیش جادوگر و دروغگوئی که بر تو حلال نیست که او را زنده بگذاری.» و آنچه
دیده بود را نقل کرد. پس عبدالملک به والی مدینه نوشت که: «امام محمد باقر را با قید و بند به نزد من بفرست.» همچنین
عبدالملک به زید گفت: «اگر دستور دهم که او را به قتل برسانی آیا انجام
خواهی داد؟» زید گفت: «بلی.» چون آن نامه به والی مدینه رسید، در جواب
عبدالملک نوشت: «این جوابی که به تو نوشتهام، نه از روی مخالفت و نافرمانی
است و لیکن محض نصیحت و خیرخواهی است! آن مردی که تو امر کردهای که من به
او اهانت کنم و وی را به سوی تو بفرستم، مردی است که در روی زمین کسی در
عفت نفس و زهد و ورع به او نمیرسد، چون در محراب عبادت صدا به تلاوت و
قرائت بلند میکند، حیوانات وحشی و مرغان نزد او برای گوش دادن صوت حزین او
حاضر میشوند. تلاوتش مانند تلاوت داود در وقت خواندن زبور است، و
داناترین و دلنرمترین و سعی کنندهترین مردم است در تضرع و زاری و عبادت، و
برای دولت خلیفه مناسب نمیدانم که متعرض ایذای چنین کسی شوم و بر عمر و
دولت خلیفه میترسم اگر آسیبی به او برساند، زیرا که حق تعالی نعمت خود را
بر مردم تغییر نمیدهد تا وقتی که مردم حالت خود را در شکر نعمت او تغییر
ندهند.» چون نامه به عبدالمک رسید، مضمون نامه را پسندید و از والی
خشنود شد که به آن امر شنیع مبادرت ننمود، و دانست که خیرخواهی او کرده
است. چون نامه را برای زید خواند، زید گفت: «او رشوه داده و والی را از خود راضی کرده است.» عبدالملک
گفت: «در این مورد آیا بهانهای به خاطرت میرسد که به آن سبب او را در
معرض انتقام خود قرار دهیم.» زید گفت: «بلی، نزد او شمشیر حضرت رسول صلی
الله علیه و آله و سلم و سایر اسلحه و زره و انگشتر و عصا و دیگر چیزهای او
قرار دارد، کسی را بفرست و آنها را از او بطلب، اگر آنها را نفرستد
بهانهی خوبی است برای کشتن او، و نزد مردم معذور خواهی بود.» پس عبدالملک
به والی مدینه نوشت که: «هزار هزار درهم برای محمد بن علی بفرست و اسلحه و
زره حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم را از او بطلب.» پس والی مدینه به خانهی پدرم آمد و نامهی عبدالملک را بر او خواند، پدرم گفت: «چند روز به من مهلت بده.» والی
نیز قبول کرد. بعد پدرم متاعی چند که مشتمل بود بر آنها که عبدالملک
میخواست از شمشیر و زره و عصا و انگشتر و غیره آنها مهیا کرد و برای والی
فرستاد. والی نیز آنها را برای عبدالملک فرستاد، و عبدالملک به دیدن آنها بسیار شاد شد و زید را طلبید و آنها را به او نشان داد. چون زید آنها را دید گفت: «تو را بازی داده است و هیچ یک از اینها از وسایل حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نیست.» پس عبدالملک برای پدرم نوشت که: «مال ما را گرفتی و آنچه طلب کرده بودیم را برای ما نفرستادی.» پدرم در جواب او نوشت: «آنچه من دیدم برای تو فرستادم، خواهی باور کن و خواهی باور نکن.» پس
به ظاهر عبدالملک تصدیق کرد و اهل شام را طلبید و برای مفاخرت آن چیزها را
به ایشان نشان داد و گفت: «اینها متاعهای حضرت رسول صلی الله علیه و آله و
سلم است که برای من فرستادهاند.» همچنین به حسب ظاهر، زید را گرفت و
محبوس کرد و گفت: «اگر نه آن بود که نمیخواهم به خون هیچ یک از شما
فرزندان فاطمه مبتلا گردم، هر آینه تو را به قتل میرساندم.» و نامهای
به پدرم نوشت که: پسر عمت را برای تو فرستادم که تو او را تأدیب نمائی و
در خدمت تو باشد.» همچنین زینی را برای آن حضرت فرستاد که بر آن سوار شود.
چون زید را به خدمت امام باقر علیهالسلام آوردند، حضرت به نور امامت دانست
که همهی اینها مکر و حیله است، و آن ملعون زید را فرستاده است که آن حضرت
را شهید کند، پس آن امام مظلوم به زید گفت: «وای بر تو! چه بسیار فجیع است
آنچه اراده کردهای، و این چه امور شنیعه است که بر دست تو جاری میشود، و
گمان میکنی که من نمیدانم که تو در چکاری هستی! من میدانم این زین را
از چوب کدام درخت تراشیدهاند، و در آن چه چیزی تعبیه کردهاند، و لیکن
چنین مقدر شده است که شهادت من به این نحو باشد.» پس آن زین را به امر
خلیفهی ملعون بر اسب زدند و آن حضرت سوار شد، و در آن زهری تعبیه کرده
بودند، پس بدن مبارک حضرت، ورم کرد و آثار موت در خود مشاهده نمود، پس
فرمود که کفنهای آن جناب را حاضر کردند، و در میان آن جامههای سفیدی بود
که حضرت در آنها احرام بسته بود، فرمود که: «آنها را در میان کفنهای من
قرار بدهید.» و سه روز در درد و مشقت بود، و در روز سوم به سایر شهداء و
اهلبیت رسالت علیهمالسلام ملحق شد. آن زین نزد ما آویخته است، و هر وقت
در آن نظر میکنیم، شهادت آن بزرگوار را به خاطر میآوریم، و چنان آویخته
خواهد بود تا طلب خون خود را از دشمنان خود بکنیم. پس بعد از چند روز، زید
مبتلا به دردی شد و هذیان میگفت و نماز نمیخواند تا آنکه به عذاب الهی
واصل شد. [1] .
[~hr~]پی نوشت ها: (1) خرایج. منبع: عجایب و معجزات شگفتانگیزی از امام باقر؛ واحد تحقیقاتی گل نرگس؛ شمیم گل نرگس چاپ چهارم 1386.
اسم الکتاب : دانشنامه امام باقر علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 120