اسم الکتاب : دانشنامه امام کاظم علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 480
هدایت هشام بن سالم و دیگر شیعیان
هشام بن سالم میگوید: «من و ابوجعفر مؤمن الطاق بعد از وفات حضرت صادق
علیهالسلام در مدینه بودیم و مردم جمع شده بودند بر آنکه عبدالله پسر آن
حضرت، بعد از پدرش امام است. من و ابوجعفر نیز بر او وارد شدیم و دیدیم
مردم به سبب آن که روایت کردهاند امر امامت در فرزند بزرگ است، بر دور او
جمع شدهاند. ما داخل شدیم و از او مسئلهای پرسیدیم چنانکه از پدرش
میپرسیدیم. پس پرسیدیم از او که زکات در چه مقدار واجب است؟ گفت: «در هر
دویستدرهم، پنج درهم واجب است.» گفتیم: «درصد درهم چقدر؟» گفت: «دو درهم و
نیم.» گفتیم: «به خدا قسم که مرجئه چنین چیزی که تو میگوئی نمیگوید.»
عبدالله دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت: «به خدا قسم که من نمیدانم
مرجئه چه میگویند.» پس ما حیران و سرگردان از نزد او بیرون آمدیم و در
کوچههای مدینه میگشتیم و نمیدانستیم کجا و پیش چه کسی برویم، بسوی
مرجئه برویم یا بسوی قدریه یا زیدیه یا معتزله یا خوارج. در این حال بودیم که من دیدم پیرمرد ناشناسی با دستش بسوی من اشاره کرد که «بیا». من
ترسیدم که او جاسوس منصور باشد، چون آن ملعون در مدینه جاسوسانی قرار داده
بود که آنها متوجه شوند، شیعیان امام جعفر صادق علیهالسلام بر چه کسی
اتفاق کردهاند تا او را به قتل برسانند، و من ترسیدم که او از ایشان باشد.
به ابوجعفر گفتم: «تو دور شو، همانا من بر خودم و بر تو خائف هستم لکن این
مرد مرا خواسته است نه تو را، پس دور شو که بیجهت خود را به کشتن ندهی.»
پس ابوجعفر قدری دور شد و من همراه آن شیخ رفتم و گمان داشتم که از دست او
خلاصی نخواهم شد. پس مرا تا درب خانه حضرت موسی بن جعفر علیهالسلام برد و
گذاشت و رفت. سپس خادمی از داخل خانه آمد و به من گفت: «داخل شو خدا تو را
رحمت کند.» پس داخل شدم و دیدم حضرت ابوالحسن موسی بن جعفر علیهماالسلام
است.» آن حضرت فرمود: «بسوی من بیا نه بسوی مرجئه و نه قدریه و نه معتزله و
نه خوارج، بسوی من، بسوی من.» گفتم: «فدایت شوم! پدرت از دنیا درگذشت؟»
حضرت فرمود: «آری.» گفتم: «به مرگ طبیعی درگذشت؟» حضرت فرمود:«آری.» گفتم:
«فدایت شوم، بعد از او چه کسی امام ما است؟» حضرت فرمود: «اگر خدا بخواهد
تو را هدایت خواهد کرد.» گفتم: «فدایت شوم، عبدالله گمان میکند که او بعد
از پدرتان، امام است.» حضرت فرمود: «عبدالله، میخواهد خدا عبادت نشود.»
دوباره پرسیدم: «چه کسی بعد از پدر شما امام است؟ حضرت دوباره فرمود: «اگر
خدا بخواهد تو را هدایت خواهد کرد.» با خود گفتم: «سؤال را خوب مطرح
نکردم.» گفتم: «فدایت شوم آیا بر شما امامی هست؟» حضرت فرمود: «نه». پس
هیبت و عظمت از آن حضرت مرا فرا گرفت مانند آن هیبت و عظمتی که از طرف امام
صادق علیهالسلام مرا فرا میگرفت. گفتم: «فدایت شوم، آیا سؤال کنم از شما
آنچنان که از پدرتان سؤال میکردم؟» حضرت فرمود: «سؤال کن و جواب بشنو ولی
فاش نکن که اگر فاش کنی، بیم کشته شدن است.» پس سؤالات از آن حضرت نمودم،
پس یافتم که او دریائی است، گفتم: «فدایت شوم شیعه تو و شیعه پدرت در
گمراهی و حیرت هستند، آیا آنها را آگاه کرده و بسوی امامت شما بخوانم؟»
حضرت فرمود: «هر کدام را که آثار رشد و صلاح در او مشاهده میکنی مطلع کن و
از ایشان عهد بگیر که کتمان نمایند و اگر فاش کنند پس سرشان بریده است.» و
با دست مبارکش بر حلقش اشاره فرمود. پس من بیرون آمدم و به مؤمن طاق و
مفضل بن عمر و ابوبصیر و سایر شیعیان اطلاع دادم. شیعیان امام کاظم
علیهالسلام میآمدند و به امامت آن حضرت یقین میکردند و رفتن نزد عبدالله
را ترک کردند و فقط عده بسیار کمی نزد او میرفتند. [1] .
[~hr~]پی نوشت ها: (1) منتهیالامال. منبع: حدیث اهلبیت: عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام کاظم؛ واحد تحقیقاتی گل نرگس، شاکر چاپ اول 1386.
اسم الکتاب : دانشنامه امام کاظم علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 480