اسم الکتاب : دانشنامه امام حسن علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 397
خیانتها و بی وفاییهای مردم
میگویند: وقتی که حضرت علی علیهالسلام به شهادت رسید، مردم به امام
حسن علیهالسلام روی آوردند و به او گفتند: «تو جانشین و خلیفهی پدرت هستی
و ما به سخنان تو گوش میدهیم و مطیع تو هستیم، پس به هر چه میخواهی
دستور بده.» امام حسن علیهالسلام فرمود: «به خدا سوگند دروغ میگویید!
شما به کسی که از من بهتر بود، وفا نکردید، چگونه به من وفا میکنید؟!
چگونه من به شما اطمینان کنم؟! من به شما اعتماد نمیکنم. اگر راست
میگویید وعدهگاه من و شما در اردوگاه مدائن، آنجا به من برسید.» پس
حضرت سوار شده و عدهای که قصد داشتند با حضرت بروند، آنها نیز سوار شدند.
ولی خیلی از مردم به گفتههای خود وفا نکردند و با او مکر نمودند همانطور
که با پدرش مکر نمودند. آنگاه حضرت برخاست و خطبهای خواند و فرمود:
«با من کردید همانطور که با کسی که قبل از من بود (یعنی: حضرت علی
علیهالسلام) مکر نمودید! با کدام رهبر و پیشوا خواهید جنگید؟! با کافر
و ستمکاری که اصلا به خدا و پیامبرش ایمان ندارد و بخاطر ترس از شمشیر، او
و بنیامیه ظاهرا اسلام را پذیرفتهاند؟ و اگر برای بنیامیه جز یک پیرزن
دندان افتاده باقی نمیماند، باز به دین ستم میکردند و آن را کج
مینمودند. این سخن رسول خدا است که اینگونه فرموده است.» بعد از آن،
حضرت چهار هزار سپاهی را به فرماندهی شخصی از «کنده» بسوی معاویه فرستاده و
دستور داد که در محلی به نام «انبار» اردو بزند و کاری نکند تا فرمان او
برسد. وقتی که آن شخص به انبار روانه شد و آنجا فرود آمد، معاویه فهمید
و شخصی را بطرف او فرستاد و در نامهای برای او نوشت که: «اگر بسوی من
بیایی، ترا در بعضی از استانهای شام و شمال عراق، والی میکنم بدون اینکه
زحمتی برای تو باشد.» و پنج هزار درهم نیز برایش فرستاد. کندی - آن دشمن خدا - پولها را گرفت و از یاری امام حسن علیهالسلام برگشت و با دویست مرد از نزدیکانش، بسوی معاویه رفت. وقتی
این خبر به امام حسن علیهالسلام رسید، برخاست و خطبه خواند و فرمود: «این
شخص کندی، بسوی معایه رفت به من و شما مکر نمود. من بارها گفتم که شما
وفایی ندارید و بندهی دنیا هستید. اما باز من مردی دیگر را به جای او
میفرستم ولی میدانم که او نیز مثل رفیق خود رفتار میکند و در مورد من و
شما از خدا نخواهید ترسید.» امام حسن علیهالسلام مردی از مراد را با چهار هزار سپاه فرستاد و در مقابل مردم، بطرف او رفت و بر او وظایفش را تأکید کرد. سپس فرمود: «او نیز مانند مرد کندی، خیانت خواهد کرد.» آن
مرد قسمهایی که کوهها تاب مقاومت آن را نداشتند خورد که خیانت نمیکند،
ولی امام حسن علیهالسلام باز فرمود: «او مکر خواهد کرد.» وقتی که او
به انبار رسید، معاویه مانند سابق، شخصی را بسوی او فرستاد و نامهای مانند
نامهی قبلی نوشت و پنج هزار درهم برایش فرستاد و گفت: «هر کدام از شهرهای
شام و شمال عراق را بخواهی به تو میدهم.» پس آن ملعون نیز از یاری
امام حسن علیهالسلام برگشت و راه شام را در پیش گرفت و آنچه را که از عهد و
پیمان بسته بود، حفظ نکرد و خیانت نمود. خبر خیانت آن شخص مرادی هم به
امام حسن علیهالسلام رسید، حضرت برخاست و خطبه خواند و فرمود: «بارها به
شما گفتم که به عهد و پیمان خدا وفا نمیکنید. این هم رفیق مرادی شما که به
من و شما خیانت کرد و بسوی معاویه رفت.» معاویه نامهای به امام حسن
علیهالسلام نوشت و گفت: «ای پسرعمو! آن خویشاوندی که میان من و تو میباشد
را قطع نکن، چون مردم به تو و به پدرت قبل از تو خیانت کردند.» مردم به امام حسن علیهالسلام گفتند: «اگر آن دو مرد به تو خیانت و مکر نمودند، ما پشتیبان و ناصح تو هستیم.» حضرت
به آنان فرمود: «این بار نیز به آنچه میان من و شماست برمیگردم، در حالی
که من میدانم شما مکر خواهید کرد. وعدهگاه من و شما، اردوگاه من در
«نخیله» باشد. در آنجا به من ملحق شوید، ولی به خدا سوگند! به عهدتان وفا
نخواهید کرد و پیمان میان من و خود را خواهید شکست.» آنگاه امام حسن علیهالسلام راه نخیله را در پیش گرفت و ده روز در آنجا اردو زد، تااینکه بیشتر از چهار هزار نفر به او نپیوستند. پس
بسوی کوفه برگشت و به منبر رفت و فرمود: «شگفتا! از جماعتی که نه دین
دارند و نه حیا! به خدا سوگند! اگر حکومت را به معاویه واگذار کنم، با
بنیامیه، راحتی و گشایش نخواهید دید. به خدا سوگند! شما را به بدترین عذاب مبتلا خواهند کرد تا اینکه آرزو کنید که یک نفر حبشی بر شما حاکم شود. اگر یاوری داشتم خلافت را به او تسلیم نمیکردم چرا که خلافت بر بنیامیه حرام است. خاک بر سر شما باد ای بندگان دنیا!» بسیاری از اهل کوفه برای معاویه نامه نوشتند که: «ما با تو هستیم و اگر میخواهی حسن را گرفته و بسوی تو بفرستیم.» سپس بر خیمهی امام حسن علیهالسلام هجوم آوردند و آن حضرت را مجروح نمودند. سپس
امام حسن علیهالسلام، پاسخ معاویه را نوشت که: «حکومت و خلافت، مال من و
خاندان من است و برای تو و خاندان تو حرام است و این مطلب را از رسول خدا
صلی الله علیه و آله و سلم شنیدهام. اگر اشخاص با استقامتی که عارف به
حق من بوده و منکر آن نباشند، مییافتم، خلافت را به تو تسلیم نمیکردم و
آنچه را میخواستی به تو نمیدادم.» بعد حضرت بسوی کوفه برگشت و امور را به معاویه واگذاشت. [1] .