محمّد صلّى اللّه عليه و آله رسول اللّه از آسمان فرود آمدند جبرئيل با
فوجى از ملائكه همراه آنها بود آمدند تا به نزديك تابوت رسيدند جبرئيل پيش آمد سر تابوت را گشود و
سر مطهر پسر فاطمه عليها السّلام را بيرون آورد به سينه چسبانيد و لبهاى وى را بوسيده داد بدست پيغمبران همه
آن سر را گرفتند و با كمال مهربانى بسينه نهاده و لبهاى نازنين
او را بوسيدند تا اينكه نوبت به پيغمبر صلّى
اللّه عليه و آله رسيد رسولخدا آن سر مطهر را خيلى بوسيد و بسيار اشگ ريخت مثل اينكه پدر برپسر نوحهخوان باشد پيغمبر صلّى
اللّه عليه و آله نوحهگرى ميكرد و انبياء او را تسليت مىدادند و آن سرور آرام نمىگرفت پس ديدم جبرئيل عرض كرد يا رسول اللّه خدا مرا فرمان داده كه بفرمان تو باشم
اگر امر فرمائى رشته زمين را بكشم و زلزله در زمين اندازم عاليها سافلها بنمايم كماآنكه
شهر لوط را سرنگون كردم پيغمبر فرمودند
اى جبرئيل آخر قيامتى هست صبر مىكنم تا آنروز با ايشان مخاصمه كنم باز رسولخدا گريه آغاز كرد ملائكه از گريه رسولخدا
ملول شدند آمدند پاسبانان سر
را بگيرند و بقتل برسانند چون بمن
رسيدند فرياد كردم يا رسول اللّه الأمان الأمان بخدا من در قتل فرزندت حسين عليه السّلام
همراهى نكردم و راضى هم نبودم بفعال اين قوم مرا ببخش فرمود واى برتو آيا همراه اين
قوم نيستى و نظر بربيچارگى و مظلومى اهل بيت من نمىكنى؟
عرض كردم چرا .
فرمود لا غفر اللّه لك خدا ترا نيامرزد پس پيغمبر رو
كرد به ملك موت فرمود دست از وى بدار كه او خود خواهد مرد من از آن وحشت از جا جستم
و فى المناقب اصبحت رأيت اصحابى كلّهم جاثمين رمادا صبح بود ديدم تمام رفقا يك به يك
خاكستر شدهاند صاحب روضة الشّهداء هم واقعه را به اختلاف جزئى نقل مىكند مىگويد
آن شخص نامش ابو الحنوق بود و گفت پس از
آنكه پيغمبر خدا فرمود بيدار شدم ديدم نيمه صورتم سياه شده
است و هنوز مىسوزد