آن طفلان دلشكسته و پريشانخاطر گفتند : مادر بسيار درمانده
شدهايم خوف داريم كه گرفتار بىرحمان
شويم و بركوچكى ما رحم نكرده و هلاكمان كنند بيا تو امشب ما طفلان رنجديده را به خانهات
ببر و در پناه خود بدار اميدواريم امشب شوهرت نيايد على الصباح
از پيش تو خواهيم رفت .
آن زن دلش براحوال ايشان سوخت، گفت بيائيد
تا بخانه رويم، آن دو نونهال مسرور شده و همراه آن زن به خانهاش رفتند، زن آن دو را
وارد منزل نمود ابتداء دست و روى ايشان را شست و در اطاقى نيكو نشاند، طعام برايشان
آورد آن دو غريب فرمودند :
مادر حاجتى به طعام نيست فقط سجّادهاى بياور تا روى آن نماز كنيم .
زن رفت و سجّاده آورد و آن دو نونهال پهلوى هم
ايستاده و نمازهاى قضاى خود را بجا آورده و شكر الهى نمودند .
سپس آن زن بستر آورد و گشود و
ايشان را تكليف به خواب نمود و رفت .
محمّد كه برادر كوچكتر بود به ابراهيم كه بزرگتر بود گفت : برادر جان مرا در بغل بگير و ببوى گمان مىبرم
كه امشب، شب آخر عمر من باشد و صبح را نخواهم ديد