عمر گفت : اگر به يقين
دانم كار از امشب به فردا نگذارم .
عمرو بن حجّاج بن سلمة الزبيدى گفت : سبحان اللّه،
اگر ديلمان اين مسئلت كردندى و بدين قدر مهلت خشنود بودندى پذيرفتن واجب
آمدى .
عمر بازگشت و رسولى در خدمت ابو الفضل بسده سينه امامت فرستاد كه امشب
مهلت است، اگر صبحگاهان به حكم اين زياد سر اندر آريد شما را به كوفه فرستيم و اگر
امتناع ورزيد دست بازنداريم .
واقعه جانگداز عصر و غروب روز تاسوعاء
مرحوم سيّد در لهوف مىنويسد :
پس از
آنكه حضرت قمر بنى هاشم سلام اللّه عليه از عمر سعد شب عاشوراء را مهلت گرفت امام عليه السّلام سر بربستر گذارده و
اندكى خوابيدند در عالم خواب فضاء روشن و هواء مصفائى را حسّ كردند و در همين حال عليا
مخدّره زينب كبرى در بالين آن جناب نشسته بود و همچون شمع مىسوخت و در كمال حزن و
اندوه با آستينهاى لباس برادر را باد مىزد و بفكر شهادت برادر ديدگانش از اشگ پر و همچون دانههاى مرواريد از چشمانش ريزان
بود ناگاه امام عليه السّلام سر از خواب برداشت و چشم گشود و
خواهر را با آن حال مشاهده نمود و فرمود :
يا اختاه، خواهرم زينب .
عليا مخدّره عرض كرد :
لبيك،
بلى برادرم
حضرت فرمودند :
خواهرم
خورشيد عمرم به افول گرائيده و
روز جانم بسر آمده و هلال مصيبت تو طلوع نموده الآن در خواب رفتم جدّم رسول خدا صلّى
اللّه عليه و آله را در خواب ديدم كه با پدر و
مادر و برادرم جملگى در يكجا جمع بوده و فرمودند : يا حسين انّك رائح الينا عنقريب، بزودى بما ملحق خواهى شد