ابن شهرآشوب و ديگران از عقبة بن سمعان [1] كه خزينهبان حضرت است روايت مىكند كه گفت :
به خدا قسم من حاضر بودم و مكالمه حضرت را با پسر سعد
شنودم، غير اين سه خواهش ديگر مطلبى نداشت مىفرمود واگذاريد سر به بيابان بىپايان
بگذارم غريبوار روزگار بگذرانم، برفراق يار و ديار صبر كنم تا از دنيا بروم
عمر بن سعد گفت : به چشم هرچند مىدانم آن كافر پركينه از
سخنان من نخواهد رام شد و آرام گرفت و
ليكن شرحى با عجز و لابه به او خواهم نگاشت شايد يكى از اين سه حاجت روا شود و من از
روى پادشاه حجاز خجالت نكشم
همينكه سفيد صبح روز پنجم دميد
و آفتاب طالع گرديد عمر سعد قلم و دوات و كاغذ خواست نامه دلپذير
به ابن زياد شرير نوشت به اين مضمون كه شيخ مفيد عليه الرّحمه در ارشاد مىفرمايد :
نامه نوشتن عمر سعد لعين به ابن زياد نانجيب
امّا بعد :
فانّ
اللّه قد اطفىء النّائرة و جمع الكلمة و اصلح امر الامّة، هذا حسين قد اعطانى عهدا
ان يرجع الى المكان الذى هو منه اتى او يسير الى ثغر من الثغور فيكون رجلا من المسلمين
له مالهم و عليه ما عليهم او يأتى امير المؤمنين يزيد
اهل سير و تواريخ از عقبة بن سمعان غلام مخدّره رباب زوجه امام حسين
عليه السّلام نقل كردهاند كه گفت من
با امام حسين بودم از مدينه تا مكّه و از مكّه تا عراق و از او مفارقت نكردم تا وقتى
كه به درجه شهادت رسيد و هرفرمايشى كه در هرجا فرمود اگرچه يك كلمه باشد خواه در مدينه
يا در مكّه يا در راه يا در عراق يا روز شهادتش تمام را حاضر بودم و شنيدم اين كلمه
را كه مردم مىگويند آن حضرت فرمود دست خود را در دست يزيد بن معاويه مىگذارم ابدا
نفرمود .