و امّا هانى بن عروه :
به
نقل ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه وى روزى در مسجد دمشق با ياران گرد هم آمده بودند، هانى شروع به سخن نمود و به ايشان گفت :
معاويه ما را به بيعت پسر خويش
يزيد اكراه مىكند و اين هرگز صورت نخواهد گرفت و
ما ابدا با او بيعت نخواهيم نمود .
جوانى شامى در آن مجلس بود، اين بشنيد و نزد معاويه رفت و مسموع خود را
نزد وى اظهار كرد معاويه به او گفت : روز ديگر به
آنجا برو و آنقدر بنشين تا ياران هانى از اطرافش پراكنده شوند
سپس به او بگو كه معاويه گفته تو
را شنيده و تو خود مىدانى كه امروز زمان ابو بكر و عمر نيست بلكه زمان سلطنت امويان
است كه به اقدام آنها و جرئتشان در ريختن خون مردم واقف و آگاهى و من از باب نصيحت
به تو مىگويم كه برجان خود رحم كن .
جوان على الصباح به مسجد رفت آنچه ياد گرفته بود
را با هانى بازگو نمود .
هانى گفت : آنچه مىگوئى
از خودت نيست و تلقين معاويه به تو است .
جوان گفت : من را با معاويه چكار؟
هانى گفت : بهرصورت پيامى نيز از من به او برسان و بگو :
ما الى ذلك من سبيل ( هيچ راهى به
اين مقصدت وجود ندارد ).
جوان پيام هانى
را به معاويه رساند و وى از آن متأثر شد و گفت : نستعين باللّه !!
خلاصه آنكه معاويه پس از
سخن گفتن با اين رؤسا روزى ضحاك بن قيس الفهرى را خواند
و به او گفت :
مجلس تشكيل خواهم داد و در آن رؤساء قبايل نيز بايد حاضر باشند و من در
آن مجلس آغاز سخن خواهم نمود و وقتى خاموش شدم تو تكلّم نما و مردم را به بيعت يزيد
دعوت كن و من را نيز به آن تحريك و تحريص كرده و بدين وسيله