مسلم نگاهى به حضّار و جلساء مجلس كرد چشمش به
عمر بن سعد ناپاك افتاد، فرمود :
يا
عمر انّ بينى و بينك قرابة ولى اليك حاجة ( اى پسر سعد
مرا با تو خويشى است و از تو حاجتى دارم، لازم است اجابت كنى و بايد پنهانى بگويم ).
عمر سعد محض خوشآمد ابن زياد اعتناء به حرف مسلم نكرد، بلكه امتناع نمود
و رو برگردانيد .
ابن زياد بدان شقاوت گفت : اى احمق به تو
مىگويد و از تو حاجت مىخواهد، چرا از
برآوردن حاجت پسر عمّت رو برگردانى
و به روايتى ابن سعد گفت : امير، مرا با
او چه نسبتى و چه آشنائى
است؟ !
بهرصورت ابن سعد از جا برخاست در گوشهاى از
بارگاه ايستاد كه همه حضّار ايشان را مىديدند مسلم سلام اللّه عليه با سر و صورت شكسته
و مجروح و تن خسته و خونآلود و كامى خشك رو كرد به پسر سعد
و فرمود : مرا در اين شهر
قرضى است كه از آن روز آمدهام تاكنون از نان و طعام كسى استفاده نكردهام، مخارج خود
را با قرض گذراندهام، هفتصد در هم مقروضم زره مرا بفروش و دين مرا اداء
كن .
و نيز خواهش مىكنم بعد از كشته شدن من جسدم را از ابن زياد بطلب و به
خاك بسپار و مگذار روى زمين بماند .
مطلب سوّم آنكه كسى را به سوى آقا و مولايم حسين بن على عليهما السّلام
روانه كن اگر از مكّه بيرون آمده او را برگرداند تا به كوفه قدم نگذارد زيرا من خيلى
مبالغه و تأكيد در آمدن آن حضرت كردهام به ناچار خواهد آمد و به چنگ اشرار گرفتار خواهد
شد .
ابن سعد خندهكنان گفت : ايّها الامير
مىدانيد اين مرد چه مىگويد
و چه خواهش دارد، چنين و چنان مىگويد .