كرد كه برمذاق دشمنان سمّ قاتلم، يزيد مرا امارت كوفه داد، عثمان برادر
خويش را برشما نايب كرده صبحگاه به آن طرف مىروم و زنهار از مخالفت برحذر باشيد آن
كسى كه خلاف ورزد او را و رئيس او را بكشم و نزديكان شما بگناه دوران بگيرم همان سيرت
سيّئه زياد برشما جارى كنم تا نفاق و شقاق از ميان برخيزد .
آنگاه روز ديگر با شريك بن اعور حارثى كه از شيعيان حضرت امير المؤمنين
عليه الصّلوة و السّلام بود و مسلم بن عمرو باهلى و عبد اللّه بن الحارث بن نوفل و پانصد نفر از اهل بصره و كسان خود عازم كوفه شد و مالك بن شيع معتذر به مرض
و درد پهلو مبتلا شد لذا از آن سفر تخلّف نمود .
عبيد اللّه سخت به سرعت مىرفت چنانچه همراهان
از موافقت بازماندند و اوّل كس كه خود را با اتباع بيانداخت و اظهار درماندگى نمود
شريك بن اعور و عبد اللّه بن حارث بودند بدان اميد كه در ورود آن ملعون به كوفه تأخيرى
شود و حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام سبقت فرمايد، عبيد اللّه به هيچ روى به حال افتادگان
ننگريست و توجّهى به ايشان نكرد بلكه همچنان شتابان و با سرعت متوجّه كوفه بود چون به قادسيه رسيد مهران آزاد كرده ابن زياد نيز از رفتن بماند، ابن زياد
بوى گفت :
اى مهران اگر خويشتن نگاه دارى تا قصر كوفه برسى تو را صد هزار در هم
بدهم .
گفت : مرا بيش قوّت
و طاقت نمانده و نتوانم آمد .
عبيد اللّه به روش اهل حجاز لباس سفيد در برو عمامه سياه برسر لثام بسته،
براسترى سوار از آن راه كه به طرف صحراء و جهت نجف اشرف بود وقت ظهر داخل كوفه شد .
اكثر مورّخين نوشتهاند چون عبيد
اللّه به نزديك شهر رسيد توقف نموده