خدابنده، محمد ، چهارمين پادشاه صفوى و پسر بزرگ شاهطهماسب اول. محمد خدابنده يا سلطان محمد صفوى در 938 بهدنيا آمد. مادرش، سلطانم، دختر موسى سلطان موصلوى تركمان (از اميران بزرگ بايندريه) بود. وى از كودكى به خدابنده ملقب شد. هنگامى كه شش ساله بود، شاهطهماسب حكومت خراسان را به او داد و محمدخان شرفالدين اغليتكلو را با منصب اميرالامرايى و همچنين بهعنوان لله خدابنده راهى خراسان كرد (اسكندرمنشى، ج 1، ص 125). خدابنده تا 26 سالگى در هرات بود تا آنكه در 963، شاهطهماسب او را به قزوين احضار كرد و اسماعيلميرزا*، پسر ديگرش، را به همراه على سلطان تكلو به هرات فرستاد، اما اين جايگزينى دوامى نداشت. از آنجا كه اسماعيلميرزا طبعى ناآرام داشت، عليه پدرش شورش كرد. شاهطهماسب به محض آگاهى از اين موضوع، او را به پايتخت فراخواند و پس از محبوس ساختن وى در قلعه قهقهه، در 964 حكومت خراسان را بار ديگر بهعهده خدابنده گذاشت و اينبار شاهقلى سلطان يكان استاجلو را بهعنوان لله او انتخاب كرد. هنگامى كه خدابنده در هرات بود، ديدگانش براثر آبله ضعيف شد و چون براى درمان اقدامى نكرد، تقريبآ نابينا شد. خدابنده در 973 با خيرالنساءبيگم* ملقب به مهدعليا، در قزوين ازدواج كرد (اسكندرمنشى، ج 1، ص 126؛ روملو، ج 12، ص 552، 648ـ649؛ عبديبيگ شيرازى، ص 111، 128).
در 974، عبداللّهخان ازبك با سى هزار سوار به خراسان حمله كرد. ازاينرو، خدابنده به دفع او مصمم شد و چون نتوانست سپاهى جمع كند، فقط با سيصد سوار به مقابله خان ازبك شتافت و نصايح اطرافيانش را مبنى بر امتناع از حمله با چنين عدۀ قليلى نپذيرفت. وى براى در امان ماندن از حملۀ ازبكان، در قلعه تربت پناه گرفت و در محاصرۀ آنها افتاد، اما نيروهاى قزلباش به موقع به كمك او رسيدند و ازبكان را به بخارا فرارى دادند (روملو، ج 12، ص 552ـ553،650). در همين گيرودار، ميانۀ خدابنده و شاهقلى سلطان بههم خورد و هريك نامههايى شكوهآميز به شاه طهماسب فرستادند. عاقبت در 980، خدابنده به دستور شاه به شيراز رفت. حكومت هرات، نخست به حمزهميرزا*، پسر بزرگ خدابنده، و سپس به پسر كوچكتر خدابنده، عباسميرزا* (شاهعباس بعدى)، سپرده شد (اسكندرمنشى، ج 1، ص 126، 131؛ منشى قمى، ج 1، ص 567).
با درگذشت شاهطهماسب اول در 984، اختلاف اميران قزلباش براى انتخاب جانشين بالا گرفت و به درگيريهاى خونينى انجاميد. عاقبت حاميان اسماعيلميرزا، او را بهعنوان شاهاسماعيل دوم در قزوين بر تخت سلطنت نشاندند. وى كه بهسبب حبس طولانى مدت در قلعه، بيرحمتر و سركشتر شده بود، پس از جلوس دست به كشتار وسيع شاهزادگان صفوى زد. دستور كشتن خدابنده و فرزندانش نيز صادر شده بود، اما پيش از عملى شدن آن، خود اسماعيل با توطئۀ خواهرش، پريخان خانم*، به قتل رسيد (روملو، ج 12، ص 646ـ647؛ اسكندرمنشى، ج 1، ص 119ـ121، 204، 208ـ209، 219؛ منشى قمى، ج 2، ص650ـ653). پس از اين رويداد، اميران قزلباش با صلاحديد پريخانخانم، خدابنده را جانشين شاهطهماسب اعلام كردند و او را به قزوين فراخواندند. شايد علت اين انتخاب ناتوانى خدابنده در امر حكومت و نابينايى او بود تا قدرت در دست پريخان خانم باقى بماند. تا آمدن خدابنده به قزوين، پريخان خانم به همراهى دايياش، شمخال سلطان، گردانندۀ امور بود. خدابنده هنوز از شيراز حركت نكرده بود كه ميرزاسلمان جابرى اصفهانى* (وزير خدابنده)، كه براى آگاهى از اوضاع قزوين به آنجا رفته بود، آنها را از قدرت پريخانخانم مطّلع كرد. با اينهمه، خدابنده در 985 از شيراز به اصفهان رفت و حكومت آنجا را به حمزهميرزا سپرد و پس از ديدار مادرش در كاشان، راهى قزوين شد. اطرافيان پريخانخانم كه از بيالتفاتى خدابنده و مهدعليا نسبت به خودشان آگاه شده بودند، خواستند به كمك شمخال سلطان آنان را از بين ببرند، اما توفيقى نيافتند و اميران خدابنده با ترفندى شمخال سلطان را از قزوين دور كردند (روملو، ج 12، ص 653ـ654؛ جنابدى، ص 589،590؛ اسكندرمنشى، ج 1، ص 223ـ225).
خدابنده در 986 در قزوين جلوس كرد و در منابع از اين تاريخ به بعد از او به عنوان نواب سكندر شأن ياد كردهاند. ديرى نپاييد كه پريخانخانم و شمخال سلطان، ظاهرآ با توطئۀ مهدعليا كشته شدند و پس از آن، خدابنده كه ارادهاى از خود نداشت، كارهاى حكومتى را عملا در اختيار مهدعليا و ميرزاسلمانِ وزير قرار داد (اسكندرمنشى، ج 1، ص 225ـ226؛ افوشتهى، ص 71ـ74، 123؛ رجوع کنید به مستوفى، ص 87). خدابنده براى جلب حمايت اميران قدرتمند قزلباش، خزاين شاهطهماسب را به آنان بخشيد (روملو، ج 12، ص 656).
در 987، عثمانيان با آگاهى از نابسامانى اوضاع ايران، به دستور سلطان مراد سوم* به گنجه حمله كردند و با دادن تلفات بسيار بر قلعه تفليس دست يافتند (افوشتهى، ص 75ـ82). در همين سال، اميران قزلباش كه از دخالتهاى مهدعليا در امور حكومتى ناخرسند بودند، او را در حضور خدابنده به قتل رساندند (نيز رجوع کنید به خيرالنساء بيگم*). پادشاه صفوى از بيم قزلباشان و از شدت ناتوانى، اين حادثه را از تقديرات آسمانى شمرد و حتى عاملان اين حادثه را تنبيه نكرد (اسكندرمنشى، ج 1، ص 247ـ252؛ منشى قمى، ج 2، ص 696ـ699). از اين زمان به بعد، اوضاع نابسامانتر شد. حمزه ميرزا، پسر بزرگ خدابنده، با وجود سن كم، سعى كرد به پدر كمك كند، اما اميران قدرتمند قزلباش مانع كار او شدند، حتى مرشدقليخان استاجلو و عليقليخان شاملو، عباسميرزا را در خراسان پادشاه اعلام كردند (اسكندرمنشى، ج 1، ص 278؛ منشى قمى، ج 2، ص 704ـ705؛ منجم يزدى، ص 57). ليكن اين حادثه با تدبير ميرزاسلمان، كه پس از مهدعليا امور را به دست گرفته بود، حل شد (نيز رجوع کنید به حمزهميرزا*). با كشته شدن ميرزاسلمان كه با توطئۀ اميران قزلباش طراحى شده بود، خدابنده كه خود از اين ماجرا خبر داشت، ناتوانتر از پيش بر مسند حكومت باقى ماند (اسكندرمنشى، ج 1، ص 284ـ289؛ منجم يزدى، ص 63ـ64).
در 992، هنگامى كه نيروهاى عثمانى به آذربايجان حمله كردند، خدابنده همراه حمزهميرزا به آنجا شتافت، اما با كشته شدن اميرخان تركمان، والى آذربايجان ــكه با دسيسۀ شاملوها و استاجلوها و به دستور خدابنده صورت گرفت ــ نيروهاى عثمانى، با وجود رشادتهاى حمزهميرزا، بر تبريز دست يافتند و خدابنده و حمزهميرزا چارهاى جز عقبنشينى نداشتند (افوشتهى، ص 163ـ166؛ اروجبيگ، ص 202ـ203، 209، 215ـ216). در 994، در پى قتل حمزهميرزا كه با توطئۀ اميران قزلباش، بهخصوص شاملوها و استاجلوها انجام گرفت، خدابنده بيش از پيش ناتوان و درمانده شد. وى از بيم قزلباشان و براى جلوگيرى از تشديد اختلافات داخلى از انتخاب جانشين خوددارى كرد، چرا كه در اين زمان، تركمانان و تكلوها از شاهزاده طهماسبميرزا، و اميران خراسان و بهخصوص شاملوها از عباسميرزا حمايت ميكردند و عليقليخان فيجاغلى استاجلو و اسمعيل قليخان كه در قتل حمزهميرزا دست داشتند، خواهان جانشينى شاهزاده ابوطالب ميرزا بودند (اسكندرمنشى، ج 1، ص 349ـ351؛ افوشتهى، ص 215ـ216؛ شاملو، ج 1، ص 114ـ116؛ نيز رجوع کنید به حمزهميرزا*). سرانجام، خدابنده در برابر پافشارى طرفداران ابوطالب ميرزا تسليم شد و او را به جانشينى خود انتخاب كرد. چون اين خبر به خراسان رسيد، مرشدقليخان به همراه عباسميرزا و برخى از نزديكانش به جانب قزوين حركت كردند و اين در حالى بود كه عبداللّهخان ازبك تدارك حمله به هرات را ميديد. در همين گيرودار نيز خدابنده و ابوطالبميرزا براى رتق و فتق امور اصفهان و فارس به آن نواحى رفته و از پايتخت دور بودند. ازاينرو، شاملويانى كه در قزوين بودند، حمايتشان را از عباسميرزا اعلام كردند و پس از ورود عباسميرزا و همراهانش به قزوين، درباريان از او اطاعت كردند (اسكندرمنشى، ج 1، ص 358ـ365). در همين زمان، از اردوى خدابنده خبر رسيد كه در ميان حاميان ابوطالب ميرزا چنددستگى پيدا شده است و بسيارى از آنان مخفيانه به قزوين بازگشته و از مقابله با طرفداران عباسميرزا خوددارى ورزيدهاند. خدابنده و ابوطالبميرزا كه وضع را چنين ديدند، مجبور به بازگشت به قزوين شدند و عباسميرزا بهگرمى از آنان استقبال كرد. خدابنده، خسته از وضعيت نابسامانش خود را از سلطنت خلع و تاج شاهى را بر سر عباسميرزا گذاشت (اسكندرمنشى، ج 1، ص350، 359ـ365، 370ـ372).
از اين زمان به بعد، در منابع خبرى از احوال خدابنده نيست. همينقدر دانسته است كه وى در پى بيمارى در 1004 در قزوين درگذشت. او را نخست در آستانۀ امامزاده حسين دفن كردند، سپس جسدش را به عتبات عاليات فرستادند (همان، ج 1، ص 516). خدابنده پنج اولاد داشت: سلطان حسين ميرزا كه به دستور اسماعيل دوم كشته شد؛ سلطان حمزهميرزا*؛ شاهعباس اول*؛ ابوطالب ميرزا و طهماسبميرزا.
خدابنده شعر ميسرود و فهمى تخلص ميكرد، از هزل و شوخطبعى نيز پرهيز نداشت. وى، مدت نه سال و شش ماه با بيكفايتى و ناتوانى حكومت كرد و فقط اسمى از سلطنت داشت. او اكثر اوقاتش را به خوشگذرانى سپرى ميكرد و امور مملكت در دست اميران جاهطلب قزلباش بود (جنابدى، ص 604). هر طايفهاى از امراى قزلباش يكى از پسران خدابنده را دستاويز مقاصد سياسى خود براى رسيدن به قدرت و سركوب رقيبانشان قرار دادند. اين وضع گذشته از نابسامانى داخلى، باعث شد تا عثمانيان از مغرب و ازبكان از مشرق، بهترتيب آذربايجان و خراسان را مورد هجوم قرار دهند. در واقع دورۀ سلطنت خدابنده، دورۀ اوج درگيريها و اختلافات داخلى در تاريخ صفويان بود.
منابع : (1) اسكندر منشى؛ (2) محمودبن هدايتاللّه افوشتهيى، نقاوة الآثار فى ذكرالااخيار: در تاريخ صفويه، چاپ احسان اشراقى، تهران 1373ش؛ (3) اوروج بيك بيات، دون ژوان ايرانى، ترجمه مسعود رجبنيا، تهران 1383ش؛ (4) ميرزابيك جنابدى، روضةالصفويه، چاپ غلامرضا طباطبايى مجد، تهران 1378ش؛ (5) حسن روملو، احسنالتواريخ، چاپ عبدالحسين نوائى، ج 12، تهران 1357ش؛ (6) ولى قليبن داود قلى شاملو، قصصالخاقانى، چاپ سيدحسن سادات ناصرى، تهران 1371ش؛ (7) عبدى بيگ شيرازى (نويدى)، تكملةالاخبار (تاريخ صفويه از آغاز تا 978)، چاپ عبدالحسين نوايى، تهران 1369ش؛ (8) محمدحسن مستوفى، زبدةالتواريخ، چاپ بهرام گودرزى، تهران 1375ش؛ (9) جلالالدين محمد منجم يزدى، تاريخ عباسى، يا، روزنامه ملاجلال، چاپ سيفاللّه وحيدنيا، تهران 1366ش؛ (10) احمدبن حسين منشى قمى، خلاصةالتواريخ، چاپ احسان اشراقى، تهران 1359ـ1363ش.