اسم الکتاب : درسهايي از نهج البلاغه المؤلف : منتظري، حسينعلي الجزء : 1 صفحة : 151
مثل انساني كه در جايي نشسته و اطرافش آينه هايي باشد، عكسهايي كه از اين
انسان در آينه منعكس شده جلوه اوست . او خود واقعيت است و عكسها جلوه او
هستند و معلول او هستند و در نتيجه از او ضعيف ترند و كمالاتي را كه خود او دارد
آنها ندارند. از اين ضعفها و عدم كمالها ماهيت انتزاع ميشود.
پس ما از ابتدا ذهنمان متوجه واقعيت ميشود و مييابيم آن واقعيتي كه فقط
واقعيت باشد آن واجب الوجود است . "يا من دل علي ذاته بذاته"[1] اي خدايي كه
راهنمايي كردي بر ذات خودت به ذات خودت . "آفتاب آمد دليل آفتاب"[2] من از
نفس هستي ميفهمم كه غيرمتناهي و واجب الوجود است، چون هستي محال
است نيستي باشد، و اين جلوه ها كه ميبينيم هر يك جلوه و پرتوي از اوست، يعني
وابسته است و وابسته يعني عكس يك چيز و پرتو و جلوه آن چيز، عكس كه باشد
بايد صاحب عكس هم باشد. لذا "هستي" كه فقط "هستي" است غيرمتناهي است
و محال است كه نقيض خودش را قبول كند، چون هيچ چيز نقيض خودش را
نمي پذيرد.
پس در اينجا هستي اي كه يافته ايم مساوق و مستلزم با وجوب و ضرورت است،
منتها اين هستي جلوه دارد، با اين بيان ما ابتدا خودش را كه واجب است
ثابت كرديم بعد ميپردازيم به جلوه هايش، و اين جلوه ها هم از سنخ خودش است،
ولي "امكان" دارد; يعني "امكان فقري" دارد كه همان وابستگي است . (يا ايها الناس
انتم الفقراء الي الله و الله هو الغني الحميد)[3] شما فقير الي الله هستيد و وابسته به حق
[1] دعاي صباح
[2] شعر معروف مثنوي : آفتاب آمد دليل آفتاب گر دليلت بايد از وي رومتاب دفتر اول، بيت 116
[3] سوره فاطر، آيه 15
اسم الکتاب : درسهايي از نهج البلاغه المؤلف : منتظري، حسينعلي الجزء : 1 صفحة : 151