بماندى محرمان سرّ وحدت
خدا را بنده از روى حقيقت
دل و تنشان ز هر كار اوفتاده
ميان بيم و امّيد ايستاده
چو آن بيگانگان آواره گشتند
حريم شاه دين بيچاره گشتند
ز افغان حرم و ز آه اطفال
بدرد آمد دل عشق اندر اين حال
همى ناليد كه اى دادار افلاك
مرا تنگ آمد اين محروسه خاك
چو شد نامحرم از آن محفل راز
دگر نطقى نمودى عشق آغاز
فروغ عشق حقّ بر زد زبانه
به ياران گفت آن دم عاشقانه
وقوف از بهر چه چون شد كه ما نديد؟
مگر بو بردهايد از عشق جاويد؟
مران دلدادگان با چشم نمناك
بدو گفتند كاى مصداق لولاك
چه باشد جان كه هر جنبنده دارد؟
شهادت مرد را ارزنده دارد
به راهت جان دهيم از رأى صافى
نخواهيم از خداوندت تلافى
كه تا حقّ نبى آن شاه لولاك
ادا گردد به حقّت اى شه پاك
ترخيص امام همام اهل بيت كرام را
چو اين بشنيد از عشق نخستين
به إخوان صفا فرمود تحسين
پس آنگه گفت با عبّاس آن شاه
كه اى فرزند دلبند، يد اللَّه
بيا بردار با خود اين حرم را
ببر ز اين ورطه بيرون خيل غم را