معاذ اللَّه! كه باشى مير لشكر
كه خود جنگ آورم با حىّ داور
چو باشد عاقبت منزلگهم نار
مرا خوشتر بود النّار لّالعار
برو سر كرده رجّالگان باش
امير از خدا آوارگان باش
چو سردارى عمر را شد مسلّم
فرو كوبيد طبل جنگ آن دم
ز جا شد كنده آن درياى لشكر
هجوم آور سوى سبط پيمبر
(1)
چو ديد از حال آن سلطان بىيار
برادر را بگفت اى مير هشيار!
بگو اين قوم دون را كاين چه حال است
پسينگاه است نى گاه قتال است
يك امشب را ستان از اين جماعت
براى من، از اين پيكار مهلت
مهلت خواستن امام (ع) شب عاشورا
(2)
روان شد سوى لشكر مير سامى
پيام شاه را داد او تمامى
يكى پر خاشجو ز آن قوم غدّار
بگفت اى كوفيان زشت كردار
براى مهلت يك شب بر آن شاه
خلاف افتاد در آن قوم گمراه
يك امشب مهلت فرزند زهرا
نباشد مر شما را چون گوارا؟
اگر مردى ز اهل غير ملّت
يك امشب را ز ميخواست مهلت
نبودى گر چه خود از اهل اسلام
همى داديم او را بهر إكرام
چه جاى آنكه فرزند رسول است
سرور سينه جان بتول است