آگاهى امام جليل از قتل مسلم ابن عقيل
(1)
چو شد آن مظهر اسم جلاله
بباراند از، صحراى زباله
دو تن از كوفيان از ره رسيدند
ز گرد ره به نزد شه رسيدند
مر آن داناى غيب الغيب توحيد
از ايشان حال اهل كوفه پرسيد
به گفتند آن دو تن با آن شه جود
كز اينجا شو به جاى خويشتن زود
كه كوفى را نباشد با تو راهى
نميخواهند مانند تو شاهى
به چشم خويش ديدم اى شه داد
كه مسلم كشته شد از تيغ بيداد
به صد خوارى سرش از تن بريدند
تنش با خاك و خون در مىكشيدند
چو شد از قتل مسلم شه خبردار
به ياران گفت اين است، اوّل كار
گذشت از مسلم و باقى است بر من
وفاى عهد تا روز معيّن
بگرييدند ز اين غم شاه و لشكر
به پا كردند رستاخيز و محشر
گروهى ز اين خبر از قوم اعراب
برون رفتند از آن جمع اصحاب
پسند عشق نبود حيله بازى
حقيقت خواهد اندر ترك و تازى
به شد آن شاه با حال مكدّر
از آن منزل به منزلگاه ديگر
همى رفتند با هم لشكر و شاه
فرزدق گشت پيدا اندر آن راه
شرفياب حضور شاه گرديد
ز حال شاه رنج راه پرسيد