بروى خاك آل احمد پاك
بخفتندى همه با سينه چاك
ز درد و رنج و از اندوه بيمر[1]
به بالين خشت و از خاشاك بستر
همه يك جا بروى خاك خفتند
غبار غم ز دل با اشك رفتند
وفات دختر امام 7 در خرابه شام
يكى نو غنچهاى از باغ زهرا
بهجست از خواب نوشين، بلبل آسا
به افغان از مژه خوناب مىريخت
نه خونابه كه خون ناب ميريخت
سر غمديدهگان ناموس داور
گرفت آن نوگل پژمرده در بر
بگفت اى يادگار يار ديرين
چه ميخواهى بگو اى جان شيرين؟
چرا از خواب خوش با ناله جستى؟
مرا و اين خواهران را دل شكستى؟
بگفت اى عمّه بابايم كجا رفت؟
بد اين دم در برم ديگر چرا رفت؟
مرا بگرفته بود اين دم در آغوش
همى ماليد دستم بر سر و گوش
بناگه گشت غايب، از بر من
ببين سوز دل و چشم تر من
ز رفتار و ز كردار پر از سوز
شدى بر جان عمّه آتش افروز
بهگفت اى بانوى ماتم رسيده
كه اين كودك پدر در خواب ديده
همى جويد ز من اين دم بهانه
كسى خواهد ز من كورا بهانه
[1] بىمر يعنى بىشمار كه از روى ضرورت شعر به اين صورت درآمده است.