است و بجان خود سوگند بزودى تمام آنها كه در روى زمين هستند از دنيا خواهند رفت.
دنيا كه بود هستى او عين عدم
چون خانه عنكبوت باشد همه دم
گر أهل سعادتى سر حرص ببر
تا چند نهى به وادى جهل قدم
روزگار عوض مىشود 372- مگر نمىبينى كه روزگار شب و روز است؟! مىروند و برمىگردند روز جديد، دنبال روز قديم مىرود.
373- با چنين وضعى (تغيير روزگار) به نو پوشيده بگو حتما بايد كهنه شود و به گروهى كه جمع شدهاند بگو بايد پراكنده شويد.
بر دهر منه دل كه پشيمان گردى
و ز بازى روزگار حيران گردى
هرچند كه جمعيت ظاهر دارى
ناگاه به دست خود پريشان گردى
توجه به آخرت 374- مرده (خاك) بودى زنده شدى و بزودى مىميرى.
375- به خانهاى كه فانى مىشود و خراب مغرور شده و دل بستهاى براى خانه ابدى ساختمان در نظر بگير!
ده روز حياتى كه تو دارى اي دل
شك نيست كه مىشود به مردن زائل
تا چند براى دار دنيا كوشى
بايد كه كنى سراى عقبى حاصل