حضرت فرمود: «مرا به آنجا ببر» آن مرد با پيامبر به همان جا رفت. حضرت فرمود:
«اسمش چيست؟» گفت فلان. آن حضرت فرمود: «اى فلان! به اذن خدا مرا جواب ده!» دخترك بيرون آمد، در حالى كه مىگفت: «لبيك يا رسول اللَّه! سعديك ...».
حضرت فرمود: «پدر و مادرت اسلام آوردهاند، اگر دوست دارى تو را پيش آنها برگردانم».
دختر گفت: من به آنها احتياج ندارم خدا براى من بهتر است[1].
سخن گفتن سوسمار
(1) 40- روزى رسول خدا- 6- در جمع اصحاب نشسته بود، عرب باديهنشينى كه سوسمارى را گرفته و در آستين خود مخفى كرده بود، خدمت پيامبر آمد.
اعرابى گفت: «اين شخص كيست؟».
اصحاب گفتند: «پيامبر خداست».
اعرابى گفت: قسم به لات و عزّى، در دنيا هيچ كس مبغوضتر از تو نزد من نيست، اگر قبيلهام به من نمىگفتند عجول، فورا تو را به قتل مىرساندم.
پيامبر- 6- فرمود: «چه چيز تو را به اين كار وادار كرده است؟
به من ايمان بياور».
اعرابى گفت: «به تو ايمان نمىآورم مگر اينكه اين سوسمار به تو ايمان آورد».
در اين لحظه سوسمار را از آستين خود بيرون انداخت.
پيامبر فرمود: اى سوسمار! سوسمار گفت: «لبيك و سعديك! اى زينت كسى كه به قيامت ايمان دارد».
پيامبر فرمود: «چه كسى را مىپرستى؟».
[1] بحار: 18/ 8، حديث 11.