اسم الکتاب : تسلیة العباد در ترجمه مُسکن الفؤاد المؤلف : شهید ثانی الجزء : 1 صفحة : 84
كنم و كيست كه مرا در غسل و كفن او يارى دهد و قبر او را حفر
نمايد و در دفن او مددكارى كند؟ در اين اثنا قافلهاى رسيد كه بر رباط مىرفتند.
به طرف ايشان اشارت كردم. آمدند و گفتند: كيستى و چه مىگويى؟ ايشان را بر قصه
آگاه كردم. شتران خود را عقال نهادند و مرا بر غسل او اعانت كردند. به آب دريا
غسلش داديم و با جامههائى كه به ايشان بود، او را كفن كرديم و من پيش شدم و با
جماعت بر او نماز خواندم و او را در ميانش[1]
دفن نمودم. در سر قبر او نشستم و تلاوت قرآن كردم تا پاسى از شب گذشت و مرا خواب
ربود. صاحب خود را در خواب ديدم خوشتر صورتى و نيكوتر حالتى در باغى خرم لباسى سبز
فام در بر اقامت دارد و تلاوت قرآن مىكند. گفتم: آيا تو يار من نيستى كه امروز
گذشتى؟ گفت: بلى همانم گفتم: كدام عمل تو را به اين درجه و مقام رساند؟ گفت: مرا
با صابران بر رضاى الهى در يك درجه مقام داده است و كسى به اين درجه نمىتواند
رسيد جز به صبر در بلا و شكر در نزد وسعت و رخاء.»[2] شعبى حكايت كرده است كه مردى را ديدم
پسرى از خود را دفن كرد و چون خاك بر قبر او ريخت، ايستاد و گفت: اى پسرك من! تو
براى من هبه بزرگ الهى بودى و عطيه خداى يگانه و وديعه قادر متعال و عاريه خداوند
مستقيم. بخشنده تو تو را بازگشت خواست و صاحبت تصرفى ديگر گونه در تو نمود و
دهندهات تو را باز گرفت. پس در عوض تو مرا صبر بخشد و اجر ارزانى دارد و تو از
طرف من در حلّ باش و خداى تعالى به تفضل بر تو سزاوارتر از من است.
چون عبد الملك بن عمر بن
عبد العزيز وفات يافت و برادر [عمر بن عبد العزيز] سهل بن عبد العزيز و غلام او مزاحم
در ايام متتابعه[3] مردند، يكى
از اصحاب او بر او وارد شد كه تعزيت گويد و تسليت دهد و از جمله كلماتش گفت:
فرزندى چون فرزند و تو و برادرى چون برادر تو و غلامى چون غلام تو نديدهام. عمر
سر به زير انداخته گفت: آنچه گفتى بازگوى. آن مرد سخن خود را اعاده كرد. عمر گفت:
نه چنين است قسم به خداى كه آنها را ميرانيد! چه قدر دوست مىداشتم كه چيزى از اين
نمايشها در آنها نمىبود.[4] و گفته شده
است كه روزى عمر بن عبد العزيز نشسته بود، [فرزندش] عبد الملك بر او