) يك غريبى شاعرى از ره رسيد
روز عاشورا و آن افغان شنيد
شهر را بگذاشت و آن سو راى كرد
قصد جستجوى آن هيهاى كرد
پرس پرسان مىشد اندر افتقاد
چيست اين غم، بر كه اين ماتم فتاد
اين رئيسى زَفْت باشد كه بمرد
اينچنين مجمع نباشد كار خرد
نام او القاب او شرحم دهيد
كه غريبم من، شما اهل دِهيد
چيست نام و پيشه و اوصاف او
تا بگويم مرثيه الطاف او
مرثيه سازم كه مرد شاعرم
تا از اينجا برگ و لالَنگى[1] برم
آن يكى گفتش كه تو ديوانهاى
تو نهاى شيعه عدوّ خانهاى
روز عاشورا نميدانى كه هست
ماتم جانى كه از قرنى به است
پيش مؤمن كى بود اين قصّه خوار
قدر عشقِ گوش، عشقِ گوشوار
پيش مؤمن ماتم آن پاك روح
شُهرهتر باشد ز صد طوفان نوح
ملّاى رومى چه خوب قضاياى عاشورا را تحقيق مىكند
نكته گفتن شاعر جهت طعن شيعه حَلَب
گفت: آرى ليك كو دور يزيد
كى بُد است آن غم، چه دير اينجا رسيد
چشم كوران آن خسارت را بديد
گوش كرّان اين حكايت را شنيد
خفته بودستيد تا اكنون شما
تا كنون جامه دريديد از عزا
پس عزا بر خود كنيد اى خفتگان
زانكه بد مرگيست اين خواب گران
روح سلطانى ز زندانى بِجَست
جامه چون درّيم و چون خائيم دست
چونكه ايشان خسرو دين بودهاند
وقت شادى شد چو بگسستند بند
سوى شادَروان دولت تاختند
كُنده و زنجير را انداختند
روز مُلْكَست و گَهِ شاهنشهى
گر تو يك ذرّه از ايشان آگهى
ور نهاى آگه برو بر خود گرى
زانكه در انكار نقل و محشرى
[1] - لالَنگ: نانْ پاره و طعامهائى كه گدايان از مهمانيها و سفرهها جمع نمايند