87 به چار ميخ طبيعت بدوخته محكم
به حبس شش جهت كون مبتلا مانده
هر آنكه ديد مرا گفت در چنين حالت
ببين ببين ز كجا آمده كجا مانده
شب است و راه بيابان و من ز قافله دور
غريب و عاجز و مسكين، ضعيف و وامانده
كجاست پرتو حسنت كه رهنما گردد
كه هست جان من از راه و رهنما مانده
شده ز دورى خورشيد مغربىّ حقير
به سان ذرّه سرگشته در هوا مانده [1]
و از جمله رباعيّات ذيل را قرائت مىنمودند
: كس نيست كزو به سوى تو راهى نيست
بى هستى او سنگ و گِل و كاهى نيست
يك ذرّه ز ذرّات جهان نتوان يافت
كاندر دل او ز مهر تو ماهى نيست [2]
تا من ز عدم سوى وجود آمدهام
از بهر تشهّد به شهود آمدهام
تا من ز قيام در قعود آمدهام
در پيش رخ تو در سجود آمدهام [3]
تو مست خودىّ و ما همه مست به تو
تو هست خودىّ و ما همه هست به تو
تا نسبت ما به تو بود از همه روى
داديم ازين سبب همه دست به تو [4]
\*\*\*
______________________________ [1] «ديوان شمس مغربى» ص 106 و ص 107 و ص 157 و
[2] «851 ديوان شمس مغربى» ص 106 و ص 107 و ص 157 و
[3] «851 ديوان شمس مغربى» ص 106 و ص 107 و ص 157 و
[4] «851 ديوان شمس مغربى» ص 106 و ص 107 و ص 157 و 158