و توفيق رفيق راه نمىشود مگر اين كه زمينه به دست آوردنش را خود انسان با معرفت و جهاد فراهم آورد.
اى بىتو محال جان فزايى
وى در دل و جان ما كجايى
گر نيم شبى زنان و گويان
سرمست زكوى ما درآيى
جان پيش كشيم و جان چه باشد
آخر نه تو جان جان مايى
در بام فلك درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآيى
با روى تو چيست قرص خورشيد
تا لاف زند زروشنايى
هم چشمى و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلايى
در ديده نا اميد هر دم
اى ديده دل چه مىنمايى
اى بلبل مست از فغانت
مىآيد بوى آشنايى
مىنال كه ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدايى
تا كشف شود زناله تو
چيزى زحقيقت خدايى[1]
[1] -شمس تبريزى.