مأخذ اين قصه روايتى است كه در قصص الانبياء ثعلبى ص 262 باختصار و
در كتاب نثر الدّر از ابو سعد آبى مفصّلتر نقل شده و در تفسير قمى ج 2 ص 237 و در
بحار الأنوار ج 14 ص 100 نيز آمده است و ما آن را از كتاب اخير در اين جا در
مىآوريم:
و همين حكايت به صورت ديگر ولى با حفظ نتيجه در كتاب سندباد نامه،
چاپ استامبول ص 336- 334 و در جوامع الحكايات، باب سيزدهم از قسم چهارم نقل شده. و
هر چند اين روايت در دو كتاب اخير الذكر از حيث تفصيل و اجمال اندك اختلافى دارد
ما آن را از روى جوامع الحكايات در اينجا مىآوريم:
آوردهاند كه وقتى هدهدى در صحرا مىپريد كودكى را ديد كه فخّى بر
زمين مىنهاد.
گفت چه مىكنى؟ خواست گويد كه دام نهادهام تا مرغ گيرم. گفت فخى
نهادهام تا هدهد گيرم. گفت تو كى توانى گرفت كه ديدم و دانستم. اين بگفت و بر
پريد و بر سر درختى ساعتى بنشست و فراموش كرد. آن حال، كه كودك خاك بر روى فخ و
دانه بر سر زمين
[1] - نافع بن ازرق هر گونه سؤال علمى داشت از ابن عباس
مىپرسيد و پاسخ مستدل آن را به زبان و شعر عرب از وى مىخواست. ابن عباس نيز پاسخ
مىداد.
از آن جمله ابو عبيده نقل كرده
است كه يك بار ابن ازرق از ابن عباس پرسيد چرا سليمان نبى( ع) با آن همه اطرافيانى
كه خداوند متعال در اختيارش گذاشته بود به پرنده كوچك و ضعيفى مانند هدهد روى
مىآورد؟ ابن عباس پاسخ داد آن حضرت هر وقت به آب نياز پيدا مىكرد از هدهد كمك
مىگرفت. و او از بالاترين نقطه محل آب را اگر چه زير زمين بود نشان مىداد. سببش
آن بود كه پشت و روى زمين براى هدهد مثل شيشه قابل ديدن بود. ابن ازرق( با شگفتى و
معترضانه) گفت اى ابن عباس بس كن! هدهد چطور زير زمين را مىبيند در حالى كه دامى
را كه با خاك اندكى پوشيده شده نمىبيند و در آن گرفتار مىشود! ابن عباس گفت جاى
تعجب نيست مگر نمىدانى وقتى اجل و سرنوشت كسى برسد چشم او( هر قدر تيز بين باشد)
بسته مىشود.