نيز رجوع كنيد به حلية الاولياء، ج 1، ص 38 و صفة الصفوة، ج 1، ص 91
و شيخ عطار اين قصه را در منطق الطير مىآورد:
خورد
بر يك جايگه روزى بلال
بر
تن باريك صد چوب و دوال
خون
روان شد ز او ز چوب بىعدد
همچنان
مىگفت احد مىگفت احد
[ص 203 قصص مثنوى]
[1] - بلال بن رَباح از مستضعفانى بود كه به رسول خدا6 ايمان آورده بود و به خاطر مسلمان شدن شكنجههاى( كفار) را تحمل مىكرد. وى
هرگز حاضر نشد كلمهاى به دل خواه آنان بر زبان آورد. شكنجهگر وى اميه بن خلف
بود. بلال در اوج شكنجه شدن فرياد مىزد احد، احد. و وقتى وادارش كردند كه به نفع
آنان شعار دهد پاسخ داد زبانم به اين سخنان نمىگردد! سرانجام وى را روى زمين
كشيدند پوست گاوى بر او پيچيدند( تا همين كه پوست خشك شود بدنش شكنجه و آزار
بيند). و سنگى بزرگ بر پيكرش نهادند. به او گفتند خداى تو لات و عزّى است. اما وى
همچنان مىگفت احد، احد. ابو بكر از آنجا گذر مىكرد، پرسيد چرا اين برده را شكنجه
مىدهيد؟ و او را به هفت اوقيه( هر اوقيه چهل درهم بوده است) خريد و در راه خدا
آزاد كرد. آن گاه خدمت رسول خدا رسيد و( رفتار خشن كفار را با بلال- كه برده آنان
بود-) گزارش داد. پيامبر فرمود( براى خريدن و آزاد كردنش) حاضرم با تو شريك شوم.
ابو بكر گفت ديگر نياز نيست چون( من او را خريدم و) آزادش كردم.