نوادر الاصول، ص 48 و اين مطلب در جلد اول از نثر الدر، تأليف ابو
سعد آبى و نيز در احياء العلوم ج 3، صفحه 75 شبيه به روايت نوادر الاصول نقل شده
است و ابو الفتوح رازى در تفسير خود اين حكايت را به طرزى كه با مثنوى مطابقتر
مىنمايد نقل كرده است بدين گونه:
در خبر است كه يك روز رسول اللّه- 7- در حجره فاطمه بود
مردى نابينا بود مادر زاد نام او عبد اللّه بن ام مكتوم. بر در بود. رسول الله-
7- گفت درآى. او درآمد. فاطمه برخاست و در خانه رفت و تا او نرفت فاطمه
از خانه بيرون نيامد. رسول- 7- بر سبيل امتحان گفت يا فاطمه چرا از او
پنهان شدى و او چشم ندارد و چيزى نبيند؟ گفت يَا رَسُولَ اللَّه انْ كَانَ لَا
يَرَانى أَ لَسْتُ ارَاهُ اگر او مرا نمىبيند نه من او را مىبينم. «أَ لَيْسَ
اللَّهُ تَعَالَى قَالَ وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ يَغْضُضْنَ
مِنْ أَبْصارِهِنَ» [آيه 31 سوره نور].
رسول 7 گفت: الْحَمْدُ اللَّه الَّذي ارَانى فى اهْل
بَيْتى مَا سرَّنى، سپاس آن خداى را كه با من نمود در اهل بيت من آنچه خرّم بكرد مرا.
(تفسير ابو الفتوح، ج 4، ص 32) [ص 201 احاديث مثنوى]
[1] - نبهان كنيز امّ سلمه( رض) از قول وى چنين نقل كرد
كه با ميمونه نزد رسول خدا بوديم( ام سلمه و ميمونه، هر دو از زنان پيامبر بودند)
ناگهان ابن ام مكتوم( كه از اصحاب پيامبر بود و نابينا) وارد شد. و اين زمانى بود
كه دستور حجاب داشتن زنان آمده بود. رسول خدا6 فرمود خودتان را از وى بپوشانيد.
گفتيم اى رسول خدا، مگر او نابينا
نيست. بنا بر اين ما را نمىبيند و نمىشناسد.
رسول خدا6 فرمود اگر چه او
نابيناست اما شما( بينا هستيد و) او را مىبينيد.