الجزء الثانى من نشوار المحاضرة، طبع دمشق، ص 42- 41 و نيز رجوع كنيد
به:
تلبيس ابليس، صفحه 310 و 314 و نظير آن در صفحه 312.
[ص 178 قصص مثنوى]
[1] - اگر آدمى همان طورى كه از مرگ مىگريزد از رزق
نيز بگريزد سرانجام رزق، او را در مىيابد همان طورى كه مرگ او را در مىيابد.
[2] - محمد بن هليل بن عبد اللّه از قاضى احمد بن سيار
و او از يك نفر صوفى نقل كرده است كه با عدهاى در معيت شيخى از متصوفه در سفر
بوديم. وى براى ما گاهى از توكل و رزق آدمى سخن مىگفت و گاه از شدت و ضعفهاى
انسان در مواجه شدن با اين دو. سپس اشاره كرد قسمت من اين خواهد بود كه مدتها چيزى
نخورم. سپس ظرفى از حلواى تازه و داغ به من پيشنهاد مىشود. ابتدا حاضر به خوردن
از آن نمىشوم اما پس از اين كه مرا سوگند مىدهند از آن خواهم خورد. همراهان با
شنيدن اين سخنان وى را نادان پنداشتند. به هر حال راه بيابان را ادامه داديم تا پس
از دو روز و دو شب به قريهاى رسيديم. در طول اين مدت شيخ حاضر نمىشد چيزى بخورد.
سرانجام جز من همگى وى را رها كردند و رفتند. او خودش را به مسجد قريه انداخت و از
ضعف مفرطى كه عارضش شده بود، تسليم مرگ شد. من همچنان در كنارش بودم. چهارمين شب
به نيمه رسيده بود و هر لحظه ممكن بود قالب تهى كند كه در مسجد باز شد.
كنيز سياه پوستى با طبقى سر
پوشيده وارد شد و سؤال كرد شما غريبه هستيد يا بومى؟ وقتى گفتم غريبه، سر پوش را
از طبق برداشت و گفت حلواى تازه و داغ آوردهام تا بخوريد. من شيخ را به خوردن از
آن دعوت كردم ولى نپذيرفت.
هر چند اصرار كردم و كفّاره
قَسَمش را پذيرفتم سودى نبخشيد. در اين حال كنيزك كشيده محكمى به شيخ زد و گفت به
خدا قسم اگر از اين حلوا نخورى همچنان تو را مىزنم! شيخ ناچار قبول كرد و مرا نيز
به خوردن دعوت نمود. پس از صرف غذا و شستن ظرف آن، كنيزك باز گشت تا ظرف را ببرد.
وقت رفتن از وى پرسيدم قضيه آمدنت را در نيمه شب به اينجا با طبق حلوا برايمان
بگو. گفت من كنيزك مردى هستم كه رئيس اين قريه است. وى كم خرد است و زود عصبانى
مىشود.
در اين وقت شب وى از ما حلوا
خواست. ما هم در صدد تهيه آن برآمديم. اما به علت سرماى زمستان تا مواد آن را از
خانه بيرون آورديم و آتش را برافروختيم مدتى طول كشيد. هر بار صدا مىكرد حلوا چه
شد؟ مىگفتيم به زودى آماده مىشود. ناگهان با شدت خشم و عصبانيت تصميم عجولانهاى
گرفت. و آن اين كه همسرم را( به خاطر اين سهل انگارى!) طلاق دادم. و تنها يك شرط
را نقض كننده تصميمش اعلام كرد. شرط اين بود كه از حلواى تهيه شده ابتدا يك نفر
غريبه بخورد. اين است كه من با ظرف حلوا همه جا را زير پا گذاشتم تا غريبهاى
بيابم و اينجا موفق به يافتن شما شدم. من چارهاى نداشتم جز اين كه اين شيخ از
حلوا بخورد. و براى تسليم شدن وى حاضر به خشونت بيشتر هم شده بودم.
چون مسأله مطلقه شدن بانوى من در
ميان بود.
شيخ به من گفت جريان را چگونه
مىبينى آن گاه كه اراده خدا بر آن قرار گيرد كه بندهاى به روزيش برسد!