responsiveMenu
صيغة PDF شهادة الفهرست
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
اسم الکتاب : احاديث و قصص مثنوى المؤلف : فروزانفر، بديع الزمان    الجزء : 1  صفحة : 479

[رزق تعقيبت كند هر جا روى/ قصّه حلوا و آن صوفى شنو]

823-

«آن يكى زاهد شنود از مصطفى‌

كه يقين آيد به جان رزق خدا

گر بخواهى ور نخواهى، رزق تو

پيش تو آيد دوان از عشق تو

مناسب است با روايت ذيل:

لَوْ أَنَّ ابْنَ آدَمَ هَرَبَ منْ رزْقه كَمَا يَهْرَبُ منَ الْمَوْت لَأَدْرَكَهُ رزْقُهُ كَمَا يُدْركُهُ الْمَوْتُ‌[1].

حلية الاولياء، ج 7، ص 90، ج 8، ص 246، جامع صغير، ج 2، ص 127 [ص 170 احاديث مثنوى‌] مأخذ آن حكايت ذيل است:

حَدثَني مُحَمَّدُ بْنُ هَليل بْن عَبْد اللَّه قَالَ حَدَّثَنَا الْقَاضى احْمَدُ بْنُ سَيَّار قَالَ حَدَّثَني رَجُلٌ منَ الصُّوفيَّة قَالَ كُنْتُ اصْحَبُ شَيْخاً منَ الصُّوفيَّة انَا وَ جَمَاعَةٌ فى سَفَرٍ فَحَدَّثنَى حَديثَ التَّوَكُّل وَ الارْزَاق وَ ضَعْف النَّفْس فيهمَا وَ قوَّتهَا فَقَالَ ذَلكَ الشَّيْخُ عَلىَّ وَ عَلىَّ لَاذُقْتُ مَأكُولًا اوْ يَبْعَثَ الىَّ بجَامَة فَالُوذَج حَارٍّ وَ لَا آكُلُ الَّا بَعْدَ انْ يَحْلفَ عَلىَّ قَالَ وَ كُنَّا نَمْشى فى الصَّحْرَاء فَقَالَتْ لَهُ الْجَمَاعَةُ الآخرُ جَاهلٌ وَ مَشَى مَشْينَا وَ انْتَهَينَا الَى قَرْيَةٍ وَ مَضَى عَلَيْه يَوْمَان وَ لَيْلَتَان لَمْ يَطْعَمْ فيهنَّ شَيئاً فَفَارَقَتْهُ الْجَمَاعَةُ غَيرى فَانَّهُ طَرَحَ نَفْسَهُ فى مَسْجدٍ فى الْقَرْيَة مُسْتَسْلماً للْمَوْت ضَعْفاً فَاقَمْتُ عَلَيْه فَلَمَّا كَانَ فى لَيْلَة الْيَوْم الرَّابع وَ قَدْ انْتَصَفَ اللَّيْلُ وَ كَادَ أَنْ يَتْلَفَ الشَّيْخُ فَاذَا ببَاب الْمَسْجد قَدْ فَتَحَ وَ اذَا جَاريَةٌ سُودَاءٌ وَ مَعَهَا طَبَقٌ مُغَطَّى فَلَمَّا رَأَتْنا قَالَتْ انْتُمْ غُرَبَاءُ اوْ منْ اهْل الْقَرْيَة فَقُلْنَا غُرَبَاءُ فَكَشَفَ الطَّبَقَ فَاذَا بجَامَة فَالُوذَج يَفُورُ لحَرَارَتة فَقَالَتْ كُلُوا فَقُلْتُ لَهُ كُلْ فَقَالَ لَا افْعَلُ فَقُلْتُ لَهُ وَ اللَّه لَتَأكُلَنَّ لَابَرُّ قَسَمَهُ فَقَالَ لَا افْعَلَ قَالَ فَشَالَت الْجَاريَةُ يَدَهَا فَصَفَعَتْهُ صَفْعَةً عَظيمَةً وَ قَالَتْ وَ اللَّه لَئنْ لَمْ تَأكُلْ لَاصْفَعَنَّكَ هَكَذَا الَى انْ تَأْكُلَ قَالَ فَقَالَ كُلْ مَعى فَاكَلْنَا حَتَّى نَظَفْنَا الْجَامَ وَ جَاءَت الْجَاريَةُ تَمْضى فَقُلْنَا لَهَا مَكَانَكَ خَبِّريَنا بخَبَركَ وَ خَبِّرْ هَذَا الْجَامَ فَقَالَتْ نَعَمْ انَا جَاريَةُ رَجُلٍ هُوَ رَئيسُ هَذه الْقَرْيَه وَ هُوَ رَجُلٌ احْمَقُ حَديدٌ فَطَلَبَ منَّا مُنْذُ سَاعَةٍ فَالُوذَجاً فَقُمْنَا لنُصْلحَهُ وَ هُوَ شتَاءٌ وَ بَرْدٌ فَالَى انْ تَخْرُجَ الْحَوَائجُ منَ الْبَيْت وَ تَشْعَلُ النَّارُ وَ يَعْقدُ الْفَالُوذَجُ تَأَخَّرَ عَنْهُ فَطَلَبَهُ فَقلْنَا نَعَمْ وَ طَلَبَهُ ثَانياً وَ لَمْ نَكُنْ فَرَغْنَا منْهُ وَ طَلَبَهُ الثَّالثَةُ فَحَرَدَ وَ حَلَفَ بالطَّلَاق لَا يَأْكُلُهُ وَ لَا احَدٌ منْ دَاره وَ لَا احَدٌ منْ اهْل الْقَرْيَة وَ لَا اكَلَهُ الَّا رَجُلٌ غَريبٌ فَجَعَلْنَاهُ فى الْجَام وَ خَرَجْنَا نَطْلُبُ فى الْمَسَاجد رَجُلًا غَريباً فَلَمْ نَجدْ الَى ان انْتَهَيْنَا الَى هَذَا الْمَسْجد فَوَجَدْنَا كَمَا وَ لَوْ لَمْ يَأْكُلْهُ هَذَا الشَّيْخُ لَقَتَلْتُهُ ضَرْباً الَى انْ يَأْكُلَ لئَلَّا تَطَلَّقَ ستِّى منْ زَوْجهَا قَالَ فَقَالَ الشَّيْخُ كَيْفَ تَرَى اذَا ارَادَ انْ يَرْزقُ‌[2].

الجزء الثانى من نشوار المحاضرة، طبع دمشق، ص 42- 41 و نيز رجوع كنيد به:

تلبيس ابليس، صفحه 310 و 314 و نظير آن در صفحه 312.

[ص 178 قصص مثنوى‌]


[1] - اگر آدمى همان طورى كه از مرگ مى‌گريزد از رزق نيز بگريزد سرانجام رزق، او را در مى‌يابد همان طورى كه مرگ او را در مى‌يابد.

[2] - محمد بن هليل بن عبد اللّه از قاضى احمد بن سيار و او از يك نفر صوفى نقل كرده است كه با عده‌اى در معيت شيخى از متصوفه در سفر بوديم. وى براى ما گاهى از توكل و رزق آدمى سخن مى‌گفت و گاه از شدت و ضعفهاى انسان در مواجه شدن با اين دو. سپس اشاره كرد قسمت من اين خواهد بود كه مدتها چيزى نخورم. سپس ظرفى از حلواى تازه و داغ به من پيشنهاد مى‌شود. ابتدا حاضر به خوردن از آن نمى‌شوم اما پس از اين كه مرا سوگند مى‌دهند از آن خواهم خورد. همراهان با شنيدن اين سخنان وى را نادان پنداشتند. به هر حال راه بيابان را ادامه داديم تا پس از دو روز و دو شب به قريه‌اى رسيديم. در طول اين مدت شيخ حاضر نمى‌شد چيزى بخورد. سرانجام جز من همگى وى را رها كردند و رفتند. او خودش را به مسجد قريه انداخت و از ضعف مفرطى كه عارضش شده بود، تسليم مرگ شد. من همچنان در كنارش بودم. چهارمين شب به نيمه رسيده بود و هر لحظه ممكن بود قالب تهى كند كه در مسجد باز شد.

كنيز سياه پوستى با طبقى سر پوشيده وارد شد و سؤال كرد شما غريبه هستيد يا بومى؟ وقتى گفتم غريبه، سر پوش را از طبق برداشت و گفت حلواى تازه و داغ آورده‌ام تا بخوريد. من شيخ را به خوردن از آن دعوت كردم ولى نپذيرفت.

هر چند اصرار كردم و كفّاره قَسَمش را پذيرفتم سودى نبخشيد. در اين حال كنيزك كشيده محكمى به شيخ زد و گفت به خدا قسم اگر از اين حلوا نخورى همچنان تو را مى‌زنم! شيخ ناچار قبول كرد و مرا نيز به خوردن دعوت نمود. پس از صرف غذا و شستن ظرف آن، كنيزك باز گشت تا ظرف را ببرد. وقت رفتن از وى پرسيدم قضيه آمدنت را در نيمه شب به اينجا با طبق حلوا برايمان بگو. گفت من كنيزك مردى هستم كه رئيس اين قريه است. وى كم خرد است و زود عصبانى مى‌شود.

در اين وقت شب وى از ما حلوا خواست. ما هم در صدد تهيه آن برآمديم. اما به علت سرماى زمستان تا مواد آن را از خانه بيرون آورديم و آتش را برافروختيم مدتى طول كشيد. هر بار صدا مى‌كرد حلوا چه شد؟ مى‌گفتيم به زودى آماده مى‌شود. ناگهان با شدت خشم و عصبانيت تصميم عجولانه‌اى گرفت. و آن اين كه همسرم را( به خاطر اين سهل انگارى!) طلاق دادم. و تنها يك شرط را نقض كننده تصميمش اعلام كرد. شرط اين بود كه از حلواى تهيه شده ابتدا يك نفر غريبه بخورد. اين است كه من با ظرف حلوا همه جا را زير پا گذاشتم تا غريبه‌اى بيابم و اينجا موفق به يافتن شما شدم. من چاره‌اى نداشتم جز اين كه اين شيخ از حلوا بخورد. و براى تسليم شدن وى حاضر به خشونت بيشتر هم شده بودم.

چون مسأله مطلقه شدن بانوى من در ميان بود.

شيخ به من گفت جريان را چگونه مى‌بينى آن گاه كه اراده خدا بر آن قرار گيرد كه بنده‌اى به روزيش برسد!

اسم الکتاب : احاديث و قصص مثنوى المؤلف : فروزانفر، بديع الزمان    الجزء : 1  صفحة : 479
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
صيغة PDF شهادة الفهرست