برداشتى و در خانه باز كردى و تنها در آنجا
شدى. و ساعتى در آنجا بودى. پس برون آمدى و به نزديك امير رفتى. امير را خبر دادند
كه او چه مىكند؟ امير را خاطر به آن شد تا در آن خانه چيست. روزى ناگاه از پس
وزير، بدان خانه در شد. گوى ديد در آن خانه چنان كه جولاهگان را باشد. وزير را ديد
پاى بدان گو فرو كرده. امير او را گفت كه اين چيست؟ وزير گفت كه يا امير اين همه
دولت كه مرا هست همه از امير است. ما ابتداى خويش فراموش نكردهايم كه ما اين
بوديم. هر روز خود را از خود ياد دهم تا خود به غلط نيفتم. امير انگشترى از انگشت
بيرون كرد و گفت بگير و در انگشت كن. تا اكنون وزير بودى اكنون اميرى. اسرار
التوحيد، طبع تهران، ص 209 و شيخ عطار اين حكايت را با طرزى كه به روايت مولانا
شبيهتر است در مصيبت نامه نظم فرموده است بدين گونه:
داشتى
در راه اياز سيم بر
خانهاى
هر روز بگشاديش در
در
درون خانه رفتى او بگاه
پس
از آنجا آمدى نزديك شاه
اين
سخن گفتند پيش شهريار
شهريار
آن جايگه شد بىقرار
خواست
تا معلوم گرداند تمام
تا
در آن خانه چه دارد آن غلام
آمد
و آن خانه را در كرد باز
پوستينى
ديد شاه سرفراز
حاليا
آن حال پرسيد از اياس
گفت
اى خسرو نيم حق ناشناس
روز
اول چون گشاد اين در مرا
بوده
است اين پوستين در بر مرا
باز
چون امروز كاو آن قدر يافت
نه
ز خود كز شاه عالى صدر بافت
چون
ببينم پوستين خود بگاه
بعد
از آن آيم به خدمت پيش شاه
تا
فراموشم نباشد كار خود
پاى
بيرون ننهم از مقدار خود
و ظاهراً مأخذ اين هر دو حكايت روايت ذيل باشد:
كَانَ لعُمَرَ بْن عَبْد الْعَزيز سَفَطٌ فيه دُرَّاعَةٌ منْ
شَعْرٍ وَ غُلٍّ وَ كَانَ لَهُ بَيْتٌ فى جَوْف بَيْتٍ يُصَلِّى فيه لَا يَدْخُلُ
فيه احَدٌ فَاذَا كَانَ فى آخر اللَّيْل فَتَحَ ذَلكَ السَّفَطَ وَ لَبسَ تلْكَ
الدُّرَاعَةَ وَ وَضَعَ الْغُلَّ فى عُنُقه فَلَا يَزَالُ يُنَاجى رَبَّهُ وَ يَبْكى
حَتَّى يَطْلَعَ الْفَجْرُ ثُمَّ يُعيدُهُ فى السَّفَط.[1]
حلية الاولياء، ج 5، ص 291 [ص 174 قصص مثنوى]
[1] - عمر بن عبد العزيز جامهاى بافته شده از موى را
با يك غل و زنجير درون سبدى گذاشته و در اتاق تو در تويى كه مخصوص عبادتش بود نگه
دارى مىكرد. كسى حق ورود به آن اتاق را نداشت. آخرهاى شب كه مىشد سبد را حاضر
مىكرد.
جامه را مىپوشيد. زنجير را به
گردنش مىآويخت. و به مناجات با خدا مىپرداخت. و تا سپيده صبح مىگريست. در پايان
آنها را به صورت اول در سبد بر مىگرداند.( و اين كار هر شب او بود.)