عقد الفريد، ج 3، ص 59- ص 60- نيز رجوع كنيد به: كتاب اكمال الدين و
اتمام النعمة، تأليف صدوق، طبع ايران ص 339 و حلية الاولياء ج 4، ص 316 و احياء
العلوم، ج 3، ص 166 و الاذكياء ابن جوزى، ص 156- و جوامعالحكايات عوفى باب 13 از
قسم چهارم و شرح نهج البلاغة، ج 4، ص 374 و نثر الدر، باب چهاردهم نسخه كناب خانه
آستانه رضويه شماره 121.
و شيخ عطار اين حكايت را در الهى نامه منظوم فرموده است. اينك ابيات
عطار:
چنين
گفته است شعبى مرد درگاه
كه
شخصى صعوهاى بگرفت در راه
بدو
آن صعوه گفت از من چه خواهى
وزين
ساق و سر و گردن چه خواهى
گرم
آزاد گردانى ز بندت
در
آموزم سه حرف سودمندت
يكى
در دست تو گويم و ليكن
دوم
چون بر پرم بر شاخ ايمن
سيُم
چون جاى تيغ كوه جويم
ز
تيغ كوه آن با تو بگويم
به
صعوه گفت بر گوى اولين راز
زبان
بگشاد صعوه كرد آغاز
كه
هرچ از دست شد گر هست جانى
برو
حسرت مخور هرگز زمانى
رها
كردش به قول خويش از دست
كه
تا شد در زمان بر شاخ بنشست
دوم
گفتا محالى گر شنيدى
مكن
باور چو آن ظاهر نديدى
بگفت
اين و روان شد تا سر كوه
بدو
گفت اى ز بدبختى در اندوه
درونم
بود دو گوهر قوى حال
كه
هر يك داشت وزن بيست مثقال
مر
اگر كُشتى اى گوهر تو را بود
مرا
از دست دادى بس خطا بود
[1] - شعبى نقل كرده است كه شخصى از قوم بنى اسرائيل
صعوهاى را به دام انداخت( صعوه، نوعى گنجشك است). از صياد پرسيد در مورد من چه
تصميم گرفتهاى؟ گفت مىخواهم ذبحت كنم و ترا بخورم. گفت به خدا سوگند من( با اين
جثه كوچك) نه دردى از تو دوا مىكنم و نه تو را سير خواهم كرد. اگر از خوردن من
صرف نظر كنى سه پند با ارزش به تو مىدهم. اولى را آن گاه كه در دست تو هستم. دومى
را وقتى كه روى آن درخت پرواز كنم. و سومى را وقتى كه بالاى كوه رفتم به تو
مىگويم. صياد پذيرفت و گفت اولى را بگو: پرنده گفت بر آنچه از دست مىدهى افسوس مخور.
آن گاه روى شاخه پريد و گفت چيزى را كه مىدانى با واقعيت تطبيق نمىكند نپذير.
وقتى بالاى كوه رفت به صيّاد خطاب كرد كه اى بخت برگشته اگر مرا ذبح مىكردى در
چينهدانم مرواريدى به وزن بيست مثقال مىيافتى. صيّاد از ناراحتى لبهايش را گزيد
و تأسف نخور. در حالى كه تو با از دست دادن من متأسف شدى. و مگر نگفتم چيزى را كه
با واقعيت تطبيق نكند تأييد نكن. من با همه استخوانها و پر و بالم، بيست مثقال
نمىشوم. پس چگونه ممكن است معادل اين وزن در چينهدان من باشد!