رساله قشيريه، ص 131- نيز رجوع كنيد به تذكرة الاولياء ج 2، ص 116-
117 كه در آنجا نام او را مطابق مثنوى عبد اللّه مغربى آورده است. [ص 132 قصص
مثنوى]
[قصّه گل خوار با شكر فروش]
580-
«پيش
عطارى يكى گل خوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
مأخذ آن حكايت ذيل است:
بود
در شهر بلخ بقّالى
بىكران
داشت در دكان مالى
ز
اهل حرفت فراشته گردن
چابك
اندر معاملت كردن
هم
شكر داشت هم گل خوردن
عسل
و خردل و خَلّ اندر دن
ابلهى
رفت تا شكر بخرد
چون
كه بخريد سوى خانه برد
مرد
بقّال را بداد درم
گفت
شَكَر مرا بده به كرم
برد
بقال دست زى ميزان
تا
دهد شكّر و بَرَد فرمان
در
ترازو نديد صدگان سنگ
گشت
دل تنگ از آن و كرد آهنگ
مرد
بقال در ترازوى خويش
سنگ
صدگان نهاد از كم و بيش
كرد
از گل ترازو را پاسنگ
تا
شكر بدهدش مقابل سنگ
مرد
ابله مگر كه گل خوردى
تن
و جان را فداى گل كردى
از
ترازو گلك همىدزديد
مرد
بقال نرم مىخنديد
گفت
مسكين خبر نمىدارد
كان
زيان است و سود پندارد
هر
چه گل كم كند همىزين سر
شكرش
كم شود سرى ديگر
حديقه سنايى، طبع تهران، ص 411 [ص 133 قصص مثنوى]
[1] - ابو عبد اللَّه مغربى هميشه در سفر بود. يارانش
نيز وى را همراهى مىكردند.
( در مراسم حج) هر وقت از احرام
بيرون مىآمد مجدداً احرام مىبست. در همه عمر براى خود لباسى ندوخت. ناخن و مويش
هيچ وقت بلند نمىشد. يارانش در شب پشت سر او راه مىرفتند. اگر يكى از آنان راهش
كج مىشد صدا مىكرد فلانى، از راست يا چپ برو!