مَثَل او (يعنى آن كه به حق انس ندارد) چون آن كنّاس بود كه به بازار
عطاران رفت. و از آن بويهاى خوش بيفتاد و بىهوش شد. و مردم مىآمدند و گلاب و مشك
بر وى مىزدند و حال او بدتر مىشد. تا يكى كه وقتى كنّاسى كرده بود آنجا رسيد.
بدانست كه حال او چيست؟، پارهاى نجاست آدمى بياورد و تر كرد و در بينى وى ماليد.
به هوش باز آمد و گفت اين است بوى خوش.
و شيخ عطار در اسرار نامه اين حكايت را نظم فرموده است بدين گونه:
يكى
كنّاس بيرون جست از كار
مگر
ره داشت بر دكان عطّار
[1] - خداوند متعال بنده مؤمنش را مورد حمايت قرار
مىدهد همان طورى كه چوپان دل سوز گوسفندش را از چراگاههاى پر خطر محافظت مىكند.