اگر چشمه تاريك بود به روشنى جوى هيچ اميد
نباشد. تذكرة الاولياء، طبع ليدن، ج 2، ص 199.
بدين شكل هم روايت شده است: «وَ قَالَ عُمَرُ بْنُ عَبْد الْعَزيز
لرَجُلٍ قَدمَ عَلَيْه منْ نَاحيَةٍ كَيْفَ رَأَيْتَ عُمَّالَنَا فيكُمْ فَقَالَ
يَا أَميرَ الْمُؤْمنينَ اذَا طَابَت الْعُيُونُ عَذُبَت الْانْهَارُ.» عمر عبد
العزيز به شخصى كه از يكى از نواحى كشور نزد او آمده بود، گفت چگونه يافتى مأموران
ما را در ميان خودتان؟ گفت هر گاه چشمهها خوش و پاك باشد جويها نيز گوار است.
الحكمة الخالدة (جاويدان خرد) طبع مصر، ص 178، نيز، ربيع الابرار، باب الجَوَابات
الْمُسْكته.
[ص 1173 شرح مثنوى]
[داستان نحوى از قول عُبيد/ قصهاى ديگر ز نحويّون شنو]
204-
«آن
يكى نحوى به كشتى در نشست
رو به كشتيبان نهاد آن خود پرست
مأخذ آن قصّهاى است كه در لطايف عبيد مذكور است. و چون به احتمال
قوى آن قصّه را عبيد از روى مأخذ ديگر نقل كرده ما آن را در اينجا مىآوريم:
نحوىاى در كشتى بود، ملّاح را گفت تو علم نحو خواندهاى؟ گفت نه.
گفت ضَيَّعْتَ نصفَ عُمركَ.[1] روز ديگر
تند بادى بر آمد كشتى غرق خواست شد. ملاح او را گفت تو علم شنا آموختهاى، گفت نه.
گفت لَقَدْ ضَيَّعتَ تَمامَ عُمركَ[2]. لطائف
عبيد، چاپ اسلامبول، ص 117 و نظير آن حكايتى است كه زمخشرى در ربيع الابرار باب
العلم و الادب روايت كرده است: