احمد، ج 2، ص 306 و 347 و ج 5، ص 197 با اختلاف در صدر روايت و احياء العلوم، ج 3، ص 176 و حلية الاولياء، طبع مصر، ج 2، ص 233، 261.
[ص 22 احاديث مثنوى]
[قصّه مأمون و اعرابى و آب]
169-
«يك خليفه بود در ايّام پيش
كرده حاتم را غلام جود خويش
مأخذ اين قصه روايتى است كه شيخ عطّار در مصيبت نامه بدين طريق منظوم فرموده است:
بود آن اعرابىاى در گوشهاى
مانده [اى] بى بىزادى و بىتوشهاى
گوشهاى كانجاى، مشتى عور بود
آب او گه تلخ و گاهى شور بود
در مذلت روزگارى مىگذاشت
روز و شب در اضطرارى مىگذاشت
خشك سالى، گشت قحطى آشكار
مرد شد از ناتوانى بىقرار
شد ز شورستان برون جاى دگر
تا رسيد آخر به آبى چون شكر
چون بديد آن آب خوش مرد سليم
گفت بىشك هست اين آب نعيم
آب دنيا تلخ و زشت آيد پديد
آب شيرين از بهشت آيد پديد
حق تعالى از پس چندين بلا
كرد روزى اين چنين آبى مرا
روى آن دارد كزين آب روان
پر كنم مشكى و برخيزم دوان
مشك بر گردن رهى بيرون برم
تحفهاى سازم بر مأمون برم
بىشكم مأمون از اين آب لطيف
خلعتى بخشد چو آب من، شريف
مشك چون پُر كرد و پيش آورد راه
همچنان مىرفت تا نزديك شاه
باز گشته بود مأمون از شكار
كرد خدمت گفت بر گو تا چه كار
گفت آوردستم از خلد برين
هديهاى بهر امير المؤمنين
گفت چيست آن هديه نيكو سرشت
گفت ماء الجنّه، آبى از بهشت