خدا «وردان» و چارهگريهاى
او را مرگ دهد، به جان خودت كه «وردان» آنچه را در ضمير من خلجان دارد باز گفت.
چون دنيا را به من
پيشنهاد كردند مشتاقانه برايش آغوش گشودم كه در سرشت هر كس ظاهرسازى و غلّ و غشى
باشد، يكى پاكدامنى ورزد و خوددارى كند و بر ديگرى حرص غالب آيد[3]، و انسان چون گرسنه باشد كاه را نيز
مىخورد.
در اين ماجرا، على را
دينى است كه دنيا را در آن سهمى نيست، و آن يك را دنيا و سلطنتى است كه دينى
همراهش نباشد.
من از سر آز با چشم باز
دنيا را برگزيدم و در گزينشى كه كردم دليل و برهانى (با منطق) دينى ندارم.
من به خوبى نتايج آن را
مىدانم و مىبينم و نيز گونه گونه مرادهايى را كه به سبب آنها (به دنيا)
گراييدهام برابر خود مىيابم.
بارى نفس راحت طلب من
زندگى در نعمت و بزرگى را دوست مىدارد، و هيچ انسانى به زندگى حقارت آميز راضى
نمىشود.
به جان پدرتان، كارى است
درست و راهى خالى از هر گونه اشتباه (كه من در پيش گرفتهام)، البته مرگ حق است
اما خواب آلوده در خواب است.
[1] در الامامة و السياسة:[ الان حين شهر تنى
العرب بمسيرى الى معاوية اينك زمان آن رسيده كه عرب مرا به رفتن نزد معاويه مشهور
داند( و سرمشق گيرد)].
[2] متن از روى شنهج و اللسان و در اصل[ مزحته و
شوخطبعيهايش].
[3] متن از روى شنهج« يغلبها» و در اصل به تحريف[
يقلبها].