«شما بيا يك كارى بكن و براى خدا از قم دست بكش و برو در مشهد بمان. خدا دنيا و آخرت تو را مىتواند از قم به مشهد منتقل كند.»
تصميم گرفت. دلش باز شد و ناگهان از اين رو به آن رو شد.
تبسمى كه مدتها بود از لبهاى او محو شده بود، دوباره به لبها بازگشت و چشمانى كه چندى بود از غصه به گودى نشسته بود، دوباره درخشيد.
از قم دست كشيد، به مشهد آمد و لحظه به لحظه ديد كه خدا چگونه دنيا و آخرت او را آنگونه كه خود مىخواهد رقم مىزند.
نه تنها او ديد كه ما نيز ديديم.
آن جوان برنا كه روزى خود سر در گريبان غم و اندوه فرو برده بود، امروز پايان شب سر به گريبانى ماست!
يعقوب كه مىرفت، به ما پيرهنى داد
مىگفت كه تو يوسف كنعانى مايى
او را مىشناسيد؟!