در يكى از روزهاى اقامت امام در مدرسه علوى، سيدى همراه با فرد
غيرمعممى كه پالتو و عرق چينى داشت، خيلى متأثر و ناراحت و وحشتزده و با چهرهاى
زرد آمده بود.
من مسؤول انتظامات بودم، گفتم: چيست؟ گفتند: كارى خصوصى داريم و
نگرانى ما اين است كه عليه امام جادو و سحر شده است. آنچه ما مىبينيم اين است كه
ممكن است ايشان مريض شوند و مثل شمع آب شوند. خلاصه ناراحتيم و آمدهايم دعا و
وردى كه باطل سحر است، به امام بدهيم.
گفتيم: اين حرفها چيست؟ گفتند: نه، ما نگرانيم. با آن عشقى كه ما به
امام داشتيم، اگر يك در ميليون هم احتمال خطر بود، قلبمان تكان مىخورد. گفتيم:
نكند خداى ناكرده چيزى باشد و ما سرسرى بگيريم. رفتيم خدمت امام و عرض كرديم كه
قضيه اين است. امام لبخندى زدند و فرمودند: بگوييد من خودم باطل سحرم.[2]
من بندهاى از بندگان شما هستم
وقتى كه من به عنوان عيادت به ديدن شيخالفقهاء والمجتهدين آيتاللّه
العظمى اراكى (ره) رفتم، به من فرمودند: به آقا بگوييد يادتان هست هنگامى كه در
اراك بوديم، بزرگترين كارى كه مىكرديم اين بود كه در روز عاشورا يك دسته سينهزنى
بيرون بياوريم تا روحانيت بيايد و جلو بيفتد؟ حالا ببينيد الحمدللّه چقدر قدرت
داريم؟!
به آقا بگوييد ديديد كه كار به كجا رسيد و حكومت اسلامى برقرار شد و
كار ما به كجا رسيد؟ بگوييد كه اين همه آوازها از شما بود. بعد اضافه كردند:
مىخواهم فردا
[1] - حجّتالاسلام مهدى كروبى: برداشتهايى از سيره
امام خمينى قدس سره، ج 2، ص 199