حرف را به آنجا كشاندم كه گويى نسبت به حضرت
امام حالتى انتقادى دارم. به اين صورت مىخواستم در انتقاد را باز كنم و افكار او
را بفهمم و بدانم كه آيا نسبت به امام با ديدى منتقدانه برخورد مىكند يا خير و به
همين دليل، نمىخواستم تصور كند كه از امام حمايت مىكنم. پيرمرد نود و هفت- نود و
هشت ساله در جواب من فقط يك جمله گفت:
من الان آفتاب عمرم لب بام است. نه كشتنىام ونه زندان شدنى. به تو
مىگويم بعد از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام اعتبارى كه
آقاى خمينى به اسلام و مسلمانان و قرآن و تشيع داده است، هيچ عالمى از علماى اسلام
بعد از غيبت صغرا تا به حال نداده است.[1]
دو گونى گندمِ حاج آقا روح اللّه
يكى از ارادتمندان حضرت آيت الله بهاء الدينى مىگفت:
وقتى از تهران به قم آمدم به منزل يكى از اقوام كه سيد محترم و
بزرگوار و اهل علم است وارد شدم. شب، هنگام صرف شام گفت: خبر دارى فلان آقا راجع
به جنگ ايران و عراق چه گفته است؟ گفتم: نه بى خبرم. رفت مجلهاى را آورد كه به سه
زبان بود، عربى، اردو و فارسى.
سؤال شده بود از جنگ بين ايران و عراق، ايشان جواب داده بود حرام
است.
حقير خيلى ناراحت شدم كه چرا بايد يك شخصيت بزرگ به مسائل سياسى و
اوضاع و احوال روز بى اعتنا باشد؛ در اين موقعيت دست به قلم ببرد و اين چنين
بنويسد. ناراحتى در چهره من ظاهر بود، به طورى كه اقوام و دوستان و اهل و عيال من
فهميدند. گفتم: فردا نمىروم تهران تا تشويش و نگرانيم را رفع كنم.
صبح به حرم حضرت معصومه عليها السلام مشرف شدم و از آن جا به جمكران
و ساعت هشت و نيم به منزل حضرت آيت الله بهاء الدينى رفتم. در زدم. آقا خودش آمد
در را باز كرد. عرض كردم اجازه مىفرماييد: فرمود مانعى ندارد. وارد حيات كوچك
[1] - مرحوم آيت الله احسانبخش: پابه پاى آفتاب، ج 2، ص
216- 215