اسم الکتاب : سير الملوك (سياست نامه) المؤلف : خواجه نظام الملک توسي الجزء : 1 صفحة : 32
گير.» پس هركه را خليفه بگرفتى و بازداشتى
راست روشن خويشتن را رشوتى بستدى و خليفه را فرمودى كه اين را دست بازدار تا هركه
را در مملكت مالى بود و اسپى و غلامى و كنيزكى نيكو بود و يا ملكى وضعيتى نيكو
داشت همه بستد، و رعيت درويش گشتند و معروفان همه آواره شدند و در خزانه چيزى گرد
نمىآمد.
6- و چون بر اين حديث روزگارى برآمد بهرام گور را دشمنى پديد آمد[1]. خواست كه لشكر خويش را بخششى دهد و
آبادان كند و پيش دشمن فرستد. در خزانه شد. پس چيزى نديد. و از معروفان و رئيسان
شهر و رستاق پرسيد. گفتند «چندين سال است كه فلان و فلان خان و مان بگذاشتهاند و
بفلان ولايت شدهاند.» گفت «چرا؟» گفتند «ندانيم.» هيچ كس از بيم وزير با بهرام
گور نمىيارست گفت. بهرام گور آن روز و آن شب در آن انديشه همى بود. هيچ معلوم او
نگشت كه اين خلل از كجاست. ديگر روز از دلمشغولى تنها برنشست و روى ببيابان نهاد.
انديشان انديشان همى رفت تا روز بلند شد. مقدار شش هفت فرسنگ رفته بود كه خبر
نداشت. گرماى آفتاب زور[2] برآورد و
تشنگى بر او غلبه كرد و بشربتى آب]51 a[ حاجتمند گشت. در آن صحرا نگاه كرد. دودى ديد
كه همى برآمد. گفت «بهمه حال آنجا مردم باشد.» روى بدان دود نهاد. چون نزديك رسيد
رمهاى گوسفند ديد خوابانيده و خيمهاى زده و سگى را بر دار كرده. شگفت ماند. رفت
تا نزديك خيمه. مردى از خيمه بيرون آمد و بر او سلام كرد و مر او را فرود آورد و
ماحضرى چيزى كه داشت پيش آورد و نشناخت كه او بهرام است. بهرام گفت «نخست مرا از
حال اين سگ آگاه كن پيش از آنكه نان خورم تا اين حال را بدانم.»
[1] - كور را دشمنى پديد آمدP : ملك بهرام را بديد آمدN -:C