اسم الکتاب : سفرنامه گوهر مقصود: خاطرات سياسى و اجتماعى دوره استبداد صغير المؤلف : طهرانى، سيد مصطفى الجزء : 1 صفحة : 77
سرايداران بهشت اين لوازمات را به توسط
جبرئيل از جنّت كى مىآورند!
قدرى متفكر نشستم. يكمرتبه ديدم جند نامعدود شپش و لشكر قيامت اثر
كيك در اطرافم هجوم آوردند و چون عقرب بدنم را مىگزيدند. من سادهلوح خيال
مىنمودم كه البته اينان ملائكه رحمتند و به مصافحه من آمدهاند. تن دادم، تعب
كشيدم و دل دادم، زهر عقرب چشيدم.
عاقبت طاقتم طاق شد. عرضه داشتم: «خدايا! گلى به جمالت. اگر
ملائكهات با من شوخى مىكنند، من غريب را دل و دماغى نيست. و اگر به مخاصمه من
آمدهاند، در دستم چماقى نى.»
برخاستم در گوشه ديگر مسجد رفتم كه زمين خالى بود و حصير نبود. با
خود گفتم البته اينجا چيزى نيست. صداى زمزمه چون صوت موسيقار مىشنيدم و نيشهاى
سختى چون نيش افعى مىچشيدم. متحيّر كه آيا اين صدا از چيست و اين نيش از كيست؟
كبريت زدم به روشنايى كبريت ديدم انگور و خربزه زيادى خوردهاند، فاضلات آن را در
آن گوشه ريختهاند. پشه زيادى جمع شده برمىدارند و عيشى گرفتهاند، هريك با
نيشها [ى] دراز در لحن و آوازند. من هم سيگارى آتش زده متفكّر مىكشيدم. يك
مرتبه ديدم تمام بدنم سوخت به قسمى كه بىاختيار به رقص اوفتادم.
گاهى از آن زحمت مىگريستم، و زمانى از آن حالت مىخنديدم. متعجب كه
آيا اين چه حالى است امشب مرا پيشآمد؟! با خود گفتم شايد ملائكه خدا امشب عيشى
دارند و بزمى گرفتهاند و آب انگور ايشان را مخمور داشته و چون شاهدى از براى مجلس
خود نداشتند مرا شاهد آن بزم پنداشته به رقصم وا داشتهاند.
هرچه خواستم خوددارى كنم ممكن نبود. يك مرتبه ديدم از زحمت نيش آنها
در رقصم ولى از خود بىخبرم. خود را به كنارى كشيده فرار نمودم. آمدم در صحن مسجد
قدرى راه رفتم. عاقبت چون بيكار بودم در گوشهاى ايستاده به نماز مشغول شدم.
گاهى در ركوع و سجود، گاهى به ياد فرش و رختخواب در خضوع و گاهى به
فكر چراغ و لوازمات در خشوع بودم كه يك مرتبه كسالت مرا غالب شد. در گوشهاى
اوفتادم
اسم الکتاب : سفرنامه گوهر مقصود: خاطرات سياسى و اجتماعى دوره استبداد صغير المؤلف : طهرانى، سيد مصطفى الجزء : 1 صفحة : 77