پوچگرايى، هيچانگارى، نيستانگارى، نفى همه ارزشهاى ثابت.
نقطه پيدايش پوچگرايى در تمدن غربى، به دوران بعد از رنسانس
برمىگردد. در جريان انسانگرايى رواج يافته در اروپاى قرن 19 و 18، اعتقاد به هر
گونه مرجع متعالى و ماوراى طبيعى و در نتيجه هر گونه عقيده و مذهب نجات بخش، رنگ
باخت؛ تعاليم آسمانى انكار شد و انسان، بنيانگذار و ارزشگذار اصول و اخلاق شمرده
شد و پس از گذشت اندك زمانى چون نتوانست با تكيه بر عقل و دانش خود پاسخ بسيارى از
مسائل (به ويژه فلسفه حيات) را پيدا كند، وجود خود را پوچ و تهى يافت.
يعنى متفكران آن دوره با كنار گذاشتن ايمان به ماوراء، ابتدا
پنداشتند كه تكيهگاه واقعى انسان را يافتهاند. و بنابراين معتقد شدند كه انسان
با پيشرفتهاى علمى از بدبختى رها و مشكلات آدمى كاسته خواهد شد.
بدين ترتيب به تدريج قوانين علمى جاى مشيت الهى را گرفت و خدا از
زندگى بشر غربى كنار رفت (نيهيليسم نسبى).
پس از آنكه زندگى مدرن و ابزارهاى پيشرفته در انحصار صاحبان قدرتهاى
اقتصادى و سياسى قرار گرفت و نتايج زيانبار علمگرايى آشكار گرديد، انسان غربى در
اصالت علم و پناهگاه بودن آن نيز ترديد كرد و ناچار شد حتى علم (يعنى تنها پناهگاه
خود) و آنچه را كه مدتها اميدوار بود محروميت بشر را برطرف كند، نيز نفى كند و
دچار نيهيليسم مطلق شد و علاوه بر نفى خدا و ابديت و وحى و ... مفاهيم جديد توسعه،
مدرنيسم و