اسکندرِ مقدونُي[۱] \ eskandar-e maqduni\ ، نُيز اسکندر سوم، اسکندر کبُير [۲](در ُيونانُي:
آلِکساندروس؛ ۳۵۶-۳۲۳قم)، شاه مقدونُيه
(۳۳۶-۳۲۳قم) و ُيکُي از بزرگترُين
سرداران تارُيخ.
تصوُير اسکندر مقدونُي بر سکۀ نقرۀ لوسُيماخوس،
از سرداران اسکندر و سپس، شاه مقدونُيه (ح۳۰۰قم)؛ موزۀ برُيتانُيا،
لندن.
اسکندر در پِلّا، تختگاه کهن مقدونُيه،
زاده شد. پدرش فُيلُيپ (فُيلُيپوس) دوم، شاه مقدونُيه، و
مادرش اُلومپُياس (اُلَمپُياس[۳])، دختر نِئوپتولِموس (شاه اِپُيروس)
بود. اسکندر از ۱۳ تا ۲۰ سالگُي نزد ارسطو آموزش دُيد
و اُين فُيلسوف بزرگْ او را دلبستۀ فلسفه، پزشکُي
و پژوهش علمُي ساخت. در ۳۴۰قم که فُيلُيپ به بُيزانتُيوم
حمله برد، ادارۀ مقدونُيه را به اسکندر سپرد و اسکندر نُيز گروهُي از تراکُياُيُيها
را شکست داد. اسکندر دو سال بعد فرمانده جناح چپ سپاه مقدونُيه در جنگ خاُيرونُيا
[۴]شد، جنگُي که در آن، فُيلُيپ بر دولتشهرهاُي متحد ُيونان
پُيروز شد. ُيک سال بعد، فُيلُيپ الومپُياس را طلاق داد.
اسکندر در پُي اختلاف با فُيلُيپ، همراه مادرش به اپُيروس گرُيخت
و سپس، خود به اُيلورُيا (اُيلُيرُيا[۵]) رفت.
اندکُي پسازآن، پدر و پسر آشتُي کردند و اسکندر به مقدونُيه
بازگشت.
در ۳۳۶قم، فُيلُيپ
بهقتل رسُيد و اسکندر بهُيارُي نظامُيان و بُي هُيچ
مخالفتُي بر جاُي پدر نشست. او شاهزادگانِ لونکِستُيس [۶](در
اُيلورُيا) را، با اُين دعوُي که در کشتن فُيلُيپ
دست داشتند، همراه با همۀ مخالفان و رقُيبان احتمالُي خوُيش، اعدام کرد. سپس به
جنوب تاخت و اوضاع آشفتۀ تسالُي را سامان داد. آنگاه در گردهماُيُيِ «اتحادُيۀ ُيونانُي[۷]»
در کُرُينت (کُرَنت) به مقام سپهسالارُي لشکرکشُي به آسُيا
برگزُيده شد، مقامُي که پُيشتر، فُيلُيپ آن را پدُيد
آورده بود. اسکندر در راه بازگشت به مقدونُيـه از راه دِلفُي ــ جاُيُي
که در آن، پُيشگوُي پرستشگاهِ آپولونْ او را «شکست ناپذُير» خواند
ــ در بهار ۳۳۵قم به تراکُيا پُيش راند. او از دانوب
گذشت و سپس، با گردش به غرب، گروهُي از اُيلورُياُيُيان
را، که به مقدونُيه تاخته بودند، شکست داد و اتحادشان را از هم پاشُيد.
در همُين حال، شاُيعۀ مرگ او شورشُي در تِب (ثِبِس[۸]) برانگُيخت و دُيگر
ُيونانُيان نُيز به هوادارُي تب برخاستند. اسکندر طُي
۱۴ روز از پِلُيون در اُيلورُيا به تب رسُيد.
زمانُي که تبُيها از تسلُيم شدن سر باز زدند، اسکندر به شهر درآمد
و آنجا را، جز پرستشگاهها، با خاک ُيکسان کرد. ۰۰۰‘۶
تن کشته شدند و آنان را که زنده ماندند، به بردگُي فروختند. دُيگر ُيونانُيان
از اُين شدت عمل ترسُيدند؛ ولُي اسکندر در برابر مردمان آتن ملاُيمت
نشان داد. پساز اُين پُيروزُيها، پادگانهاُي مقدونُي در
کرُينت، خالکُيس [۹]و کادمُِيا (اَرگِ تِب) برپا شدند.
آغاز لشکرکشُي به اُيران
اسکندر همواره در اندُيشۀ
لشکرکشُي به اُيران بود و با همُين اندُيشه پرورده شده بود.
افزون بر آن، او براُي حفظ سپاهُي که فُيلُيپ برساخته بود، به
ثروت اُيران نُياز داشت. دلاورُيهاُي ده هزار سرباز ُيونانُي
و آگِسُيلائوسِ اِسپارتُي در عملُيات موفقُيتآمُيز نظامُي
در قلمرو اُيران، آسُيبپذُيرُي اُين شاهنشاهُي را
آشکار ساخت و اسکندر توانست با سوارهنظام نُيرومند خود همۀ
لشکرهاُي اُيرانُي را شکست دهد.
اسکندر در بهار ۳۳۴قم،
پسازآنکه آنتُيپاتِر، کارگزار وفادار فُيلُيپ را با بُيش از
۰۰۰‘ ۱۳ نُيرو، به نُيابت خود در اروپا
گماشت، از تنگۀ داردانِل گذشت و وارد آسُيا شد. او خود فرماندهُي سپاه بزرگ
مهاجم را بر عهده گرفت، که دربرگُيرندۀ مقدونُيان و ُيونانُيان
بود. دومُين مقام را در سپاه اسکندر، فرماندهُي به نام پارمِنُيون
(پارمِنُيو[۱۰]) داشت که در زمان فُيلُيپ، پاُيگاهُي
در آسُياُي صغُير بهدست آورده بود. اُين سپاه را نقشهبرداران،
مهندسان، معماران، دانشمندان، دربارُيان و تارُيخنگاران همراهُي مُيکردند
و گوُيا اسکندر از آغاز، عملُيات نامحدودُي را در نظر داشته بود.
او پساز دُيدار از اُيلُيوم (تروا)، که حرکتُي احساسُي
با الهام گرفتن از هُمِر بود، در مه ُيا ژوئن ۳۳۴قم در
کنار رود گرانُيکوس (کُجاباش امروزُي در ترکُيه)، نزدُيک درُياُي
مرمره، با نخستُين سپاه اُيرانُي به رهبرُي سه شهربان (=
استاندار؛ در ُيونانُي: ساتراپ) روبهرو شد.
نقشۀ اُيرانُيان
براُي کشاندن اسکندر به درون رودخانه و کشتن او در گُيرودار پُيکار،
نزدُيک به پُيروزُي بود؛ اما صف سپاه اُيران شکست و اسکندر پُيروز
شد. بسُيارُي از سربازان مزدور ُيونانُيِ دارُيوش سوم،
شاهنشاه اُيران، قتلعام شدند و بقُيه که زنده مانده بودند، در غلوزنجُير،
به مقدونُيه فرستاده شدند. اُين پُيروزُي دروازههاُي
غرب آسُياُي صغُير را بر سپاه مقدونُي گشود و شهرهاُي اُين
منطقه، ازجمله ساردُيس، بهسرعت فرمانبردار شدند. اسکندر با گماردن کالاس بهعنوان
شهربان (ساتراپ) استان فروگُياُيِ هِـلِسپونت[۱۱]، خواست
نشان دهد که بر شاهنشاه اُيران پُيروز شده است. هنگامُي که شهر مُيلِتوس،
به پشتگرمُيِ نزدُيک بودن به ناوگان اُيران، در برابر اسکندر اُيستادگُي
کرد، اسکندر شهر را گرفت و اعلام کرد که با اشغال شهرهاُي ساحلُي،
ناوگان اُيران را در خشکُي شکست خواهد داد. در منطقۀ کارُيا
نُيز شهر هالُيکارناسوس در برابر اسکندر اُيستادگُي کرد، اما
اسکندر آن را گشود.
آسُياُي صغُير و جنگ اُيسوس
در زمستان
۳۳۴-۳۳۳قم اسکندر غرب آسُياُي صغُير
را گشود، قبُيلههاُي ساکن در مناطق مرتفع لوکُيا
[۱۲]و پُيسُيدُيا را مطُيع ساخت، و در بهار
۳۳۳قم بهسوُي پِرگا پُيش رفت. در اُين هنگام،
مرگ ناگهانُي مِمنون، فرمانده شاُيستۀ ناوگان اُيران،
به سود اسکندر تمام شد. اسکندر از گُردُيوم به آنکورا
[۱۳](آنکاراُي امروز)، و از آنجا بهسوُي جنوب، به کاپادوکُيا
و دروازههاُي کُيلُيکُيا [۱۴](کولِک بوغازُي
امروزُي)، پُيش راند. او در کُيلُيکُيا گرفتار تب شد. در
همُين زمان، دارُيوش سوم با سپاهُي بزرگ بهسوُي شمال پُيش
مُيرانْد. شمار سپاهُيان دارُيوش دانسته نُيست و رواُيتُي
کهن که اُين شمار را ۰۰۰‘۵۰۰ تن آورده
است، امروزه گزافگوُيُي دانسته مُيشود. اطلاعات هر دو سپاه از ُيکدُيگر
نادرست بود و ازاُينرو، اسکندر پسازآنکه در مورُياندروس[۱۵]
(نزدُيک اسکندرون امروزُي در ترکُيه) اردو زد، آگاه شد که دارُيوش
به دهکدۀ اُيسوس [۱۶]در پشت سپاه او رسُيده، و راه ارتباطُي
او را با شمال قطع کرده است (پاُيُيز ۳۳۳قم). اسکندر
شبانه بهسوُي شمال بازگشت و در سپُيدهدم، در درۀ بارُيک
رود پُيناروس، با سپاه اُيران روبهرو شد. در اُين نبرد، که نبرد
اُيسوس نام گرفت، اسکندر به پُيروزُي قطعُي رسُيد و دارُيوش،
درحالُيکه مادر، همسر و فرزندانش بهدست اسکندر افتاده بودند، گرُيخت.
اُين کارْ ارتش اُيران را از هم پاشُيد.
فتح کرانۀ مدُيترانه
و مصر
اسکندر آنگاه رو بهسوُي سورُيه
و فنُيقُيه در جنوب نهاد. او مُيخواست ناوگان اُيران را از
پاُيگاه خوُيش جدا کند تا بتواند اُين بخش کارآمد از ارتش اُيران
را از مُيان بردارد. او شهرهاُي شمالُي فنُيقُيه را بدون
نبرد تسخُير کرد و پارمِنُيون را به دمشق فرستاد تا خزانۀ جنگُي
دارُيوش را تصرف کند. دراُينزمان، اسکندر براُي نخستُين بار
به ثروتُي کلان دست ُيافت. او به نامۀ دارُيوش
و پُيشنهاد صلح او، متکبرانه پاسخ داد و خواهان تسلُيم بُيقُيدوشرط
او شد. اسکندر پساز گرفتن بوبلوس (جُبَُيل امروزُي) و صُيدا، در
صور با مقاومت روبهرو شد. او همۀ تدابُير محاصره را براُي گرفتن شهر بهکار برد، ولُي مردم
صور تا ۷ ماه تسلُيم نشدند. درهمُينزمان (زمستان
۳۳۳-۳۳۲قم)، اُيرانُيان از راه
خشکُي در آسُياُي صغُير دست به ضد حمله زدند و، از راه درُيا
نُيز چند شهر و جزُيره را پس گرفتند. گفتهاند که در جرُيان محاصرۀ صور،
دارُيوش پُيشنهاد کرد تا ۰۰۰‘۱۰ تالِنت
(تالان[۱۷]) در برابر آزادُي خانوادۀ خود بپردازد و
همۀ سرزمُينهاُي غرب فرات را به اسکندر واگذارَد.
گشودن صور در تابستان
۳۳۳قم بزرگترُين پُيروزُيِ نظامُي اسکندر
بود. او آنگاه سورُيه را به پارمنُيون سپرد و خود بهسوُي جنوب رفت
و بدون برخورد با مقاومتُي به غزه رسُيد. او در آنجا دو ماه درگُير
مقاومتُي سخت شد و در ُيکُي از حملهها، شانهاش زخمُيکارُي
برداشت. اسکندر در پاُيُيز ۳۳۲قم به مصر رسُيد.
مصرُيان او را به دارُيوش ترجُيح دادند و بهعنوان فرعون پذُيرفتند.
استاندار اُيرانُي مصر نُيز تسلُيم شد. اسکندر زمستان
۳۳۲قم را در مصر گذراند و به تثبُيت فرمانرواُيُي
خود در آنجا پرداخت. او سنتهاُي فرهنگُي و باورهاُي دُينُي
مصرُيان را گرامُي داشت، فرماندارانُي مصرُي را بهکار گماشت
و براُي ارتش مصر فرماندهُي مقدونُي برگزُيد. اسکندر در بخش
باخترُي دلتاُي نُيل، بر کرانۀ درُياُي
مدُيترانه، شهر اسکندرُيه (ه م) را بنُياد نهاد و آن را پاُيتخت
خود قرار داد.
نابودُي شاهنشاهُي هخامنشُي
اسکندر در ۳۳۱قم به
صور بازگشت و استاندارُي مقدونُي بر سورُيه گماشت و خود، آمادۀ پُيشروُي
بهسوُي مُيانرودان (بُينالنهرُين) شد. فتح مصر تسلط اسکندر
را بر سراسر کرانۀ خاورُي مدُيترانه کامل ساخت. او در تابستان همان سال به کرانۀ فرات
رسُيد و بهجاُي پُيش رفتن بهسوُي بابِل، از شمال بهسوُي
دجله روان شد. دارُيوش، با آگاهُي از اُين حرکت، سپاهُي براُي
روُياروُيُي با او فرستاد. رواُيتُي کهن شمار بسُيار
اغراقآمُيز ُيک مُيلُيون تن را براُي اُين سپاه
آورده است. در ۳۱ اکتبر ۳۳۱قم در دشت گوگَمِل
(گاوگَمِل[۱۸])، نزدُيک آربِلا (اربُيل کنونُي در
عراق)، نبردُي سرنوشتساز درگرفت. اسکندر سپاه شکستخوردۀ اُيران
را ۵۶ کم تا اربُيل دنبال کرد. دارُيوش با سوارهنظام
باخترُي (بلخُي) و سپاهُيان مزدور ُيونانُياش به ماد گرُيخت
و اسکندر شهر و استان بابل را اشغال کرد. فرمانده سپاه اُيران که بابل را تسلُيم
کرده بود، به همراه ُيک فرمانده نظامُي مقدونُي، به استاندارُي
بابل گماشته شد و بهگونهاُي استثناُيُي اجازۀ ضرب
سکه ُيافت.
اسکندر پس از به دست آوردن بابل، شوش
را گشود و گنجُينههاُي فراوان آن را به چنگ آورد. او آنگاه با
فرمانبردار ساختن قبُيلههاُي کوهنشُين زاگرس، پُيروزمندانه
به پارس تاخت. او در ناحُيۀ کوهستانُي موسوم به «دروازههاُي پارس»، با اُيستادگُي
آرُيوبَرزَن (ه م)، سردار اُيرانُي، روبهرو شد و پساز شکست دادن
او، به پارسه (پرسپولُيس / تختجمشُيد) و پاسارگاد درآمد. اسکندر در
مراسمُي، کاخ خشُيارشا در تختجمشُيد را، بهعنوان نماد پاُيان
نبردُي انتقامجوُيانه، آتش زد. گفتهاند که تائُيس (ه م)، روسپُي
آتنُيِ دربار، در پُي مُيخوارُي اسکندر، او را به اُين
کار برانگُيخت. اسکندر در بهار ۳۳۰ قم بهسوُي شمال
پُيش راند تا به ماد رسُيد و هگمتانه (همدان کنونُي)، مرکز آن
استان را اشغال کرد. پسازآن، متحدان تسالُياُيُي و ُيونانُي
اسکندر به کشورهاُيشان فرستاده شدند و او جنگُي کاملاً شخصُي را پُي
گرفت.
چنانکه گماردن فرمانده اُيرانُي
به استاندارُي بابل نشان داد، اندُيشۀ اسکندر دربارۀ ادارۀ
شاهنشاهُي اُيران دگرگون شده بود. او اکنون در نظر داشت که حکومت را
مشترکاً به مقدونُيان و اُيرانُيان بسپارد، و اُين کار موجب
پدُيد آمدن سوءتفاهم مُيان اسکندر و ُياران او شد. او پُيشاز
تعقُيب دارُيوش، که عقبنشُينُي کرده بود، همۀ خزانههاُي
اُيران را گرد آورد و به هارپالوس مقدونُي، با سِمتِ گنجور (خزانهدار)
بزرگ، سپرد تا از آنها در هگمتانه نگهدارُي کند. پارمنُيون نُيز در
ماد ماند تا بر مواصلات نظارت کند. در نُيمههاُي تابستان
۳۳۰قم اسکندر با شتاب از راه رُي بهسوُي استانهاُي
خاورُي اُيران روان شد و در آنجا آگاهُي ُيافت که
بِسوس[۱۹]، شهربان (ساتراپ) باختر (باکترُيا)، دارُيوش را
برکنار ساخته، و پساز زدوخوردُي در نزدُيک شاهرود امروزُي، او
را زخمُي، و رها کرده است تا بمُيرد. اسکندر پُيکر دارُيوش را
ُيافت و، با احترام، براُي خاکسپارُي در آرامگاههاُي شاهُي
به پارسه فرستاد.
لشکرکشُي بهسوُي خاور و آسُياُي
مرکزُي
با مرگ دارُيوش، مانعُي براُي
اسکندر در ادعاُي شاهنشاهبودن نماند. کتُيبۀ رودِسُيِ
نوشتهشده در ۳۳۰قم او را «خداوندگار آسُيا» ــ ُيعنُي
شاهنشاهُي اُيران ــ مُيخواند. اندکُي پسازآن، او در سکههاُيُي
که در آسُيا ضرب مُيشد، عنوان شاه گرفت. اسکندر با گذشتن از کوههاُي
البرز، بهسوُي درُياُي کاسپُي (خزر)، مناطقُي را در هُيرکانُيا
[۲۰](گرگان) تصرف کرد و فرمانبردارُي گروهُي از استانداران
و نامآوران اُيرانُي را پذُيرفت و برخُي از آنان را در سمتهاُيشان
ابقا کرد. او با گردشُي بهسوُي غرب، شاُيد بهسوُي آمل کنونُي،
اَمَردهاُي کوچنشُين کوههاُي البرز را سرکوب کرد. اکنون پُيشروُي
او بهسوُي شرق شتاب بُيشترُي گرفت. اسکندر در اَرُيه (هرات)،
ساتُي بَرزَن (ساتُيبارزانِس)، استاندار آنجا را که نخست فرمانبردار
شده، و سپس سر به شورش برداشته بود، سرکوب کرد و شهر اسکندرُيۀ اَرُيهها
(هرات امروز) را پُيرُيخت.
اسکندر سرانجام در جاُيُي در
سُيستان ُيا شاُيد در فَراه کنونُي، گامهاُيُي براُي
از مُيان بردن پارمنُيون و خانوادهاش برداشت. فُيلوتاس، پسر پارمنُيون،
که فرمانده واحد کارآزمودۀ سوارهنظام ملازم اسکندر بود، بهسبب همکارُي در توطئهاُي براُي
کشتن اسکندر، بازداشت و اعدام شد. سپس اسکندر در پُيامُي محرمانه، دستُيار
پارمنُيون را مأمور کشتن او کرد و بهاُينترتُيب، پارمنُيون
بهقتل رسُيد. اُين کار بُيرحمانه سبب وحشت منتقدان اسکندر و ُياران
پدرِ او، فُيلُيپ، و تقوُيت موضع خودِ اسکندر در برابر آنان شد. پسازآن،
همۀ نزدُيکان پارمنُيون برکنار شدند و مردان نزدُيک به اسکندر
ارتقا ُيافتند. در زمستان ۳۳۰-۳۲۹قم
اسکندر بهسوُي بخش علُياُي رود هُيرمند پُيش رفت و با
گذر از کوهها، به حدود کابل امروز رسُيد و در آنجا اسکندرُيهاُي
ساخت.
در آن زمان، بسوس که در باختر (باکترُيا)
بود، خُيزشُي ملُي برضد مقدونُيان را در استانهاُي خاورُي
اُيران برمُيانگُيخت و لقب شاهنشاه بر خود نهاده بود. اسکندر با
گذشتن از کوههاُي هندوکش، بهسوُي شمال رفت و با وجود کمبود آذوقه، ارتش
خود را تا کُندُز (قُندوز) کنونُي رسانُيد. بسوس بهسوُي آمودرُيا
گرُيخت و اسکندر با پُيشروُي بهسوُي غرب، به بلخ امروزُي
رسُيد و استاندارانُي وفادار بر باختر و اَرُيه گماشت. آنگاه از
آمودرُيا گذشت و بطلمُيوس[۲۱]، فرمانده سپاه خود را به تعقُيب
بسوس فرستاد که بهدست اِسپُيتامِنۀ سُغدُي سرنگون شده بود. بسوس
گرفتار شد، تازُيانه خورد و بهرسم اُيرانُيان، گوشها و بُينُياش
را برُيدند و سرانجام در هگمتانه اعدام شد.
اسکندر از سمرقند کنونُي و از راه
کوروپولُيس [۲۲](شهر کورش)، به سُيردرُيا رسُيد
که مرز شمال شرقُي شاهنشاهُي اُيران بود. در آنجا اُيستادگُي
چادرنشُينان سکاُيُي را با بهرهگُيرُي از منجنُيق
(سنگانداز) در هم شکست و در نزدُيکُي خُجند کنونُي در تاجُيکستان،
برکنار سُيردرُيا، شهرُي به نام آلِکساندرُيا اِسخاته
[۲۳](بهمعناُي دورترُين اسکندرُيه) ساخت. در اُين
مُيان، اسپُيتامنه سراسر سغدُيانا [۲۴]را در پُي
او برشورانده، و مردمُي به نام ماساگِتها[۲۵]، از اتحادُيۀ
سکاها، را نُيز با خود همراه کرده بود. شکست اُين شورشُيان، که
سرسختترُين هماوردان اسکندر از آغاز لشکرکشُيهاُيش بهشمار مُيرفتند،
تا پاُيُيز ۳۲۸ قم بهدست نُيامد. در همان سال،
اسکندر بر هوخشَتره \ huxšatra\ (در ُيونانُي:
اُکسوارتِس[۲۶]) و دُيگر اشراف باختر، که در کوهها جاُي
گرفته بودند، حمله برد و پساز شکست دادن آنان، رَئوخشنا \ raoxšnā\ (ُيا روشنک؛ در ُيونانُي:
رُکسانه[۲۷]، دختر هوخشتره را که در مُيان گرفتارشدگان بود، به
همسرُي برگزُيد. دُيگر مخالفان نُيز تسلُيم ُيا
سرکوب شدند.
روُيدادُي در سمرقند کنونُي،
شکاف مُيان اسکندر و بسُيارُي از مقدونُيان را گستردهتر
ساخت. او در بگومگوُيُي در حالت مستُي، کلِئُيتوس، ُيکُي
از معتمدترُين فرماندهانش را کشت، اما پسازآن، ارتش اعلامُيهاُي
صادر کرد که در آن، کلئُيتوس به خُيانت متهم شده بود. اُين اقدام
اسکندر گامُي بهسوُي استبداد شمرده مُيشد. افزون بر اُين،
اندکاندک نشانههاُيُي از گراُيش اسکندر به آُيُينهاُي
دربارُي اُيران دُيده شد. او جامۀ شاهان اُيرانُي
را بهتن کرد و سپس، در بلخ کوشُيد تا رسم اُيرانُيِ زمُينبوسُي
در برابر شاه را بر ُيونانُيان و مقدونُيان تحمُيل کند، اما
آنان اُين رسم را نپذُيرفتند؛ حتى کالُيستِنِس، تارُيخنگار و
خواهرزادۀ ارسطو، که شاُيد چاپلوسُيهاُيش اسکندر را به خداانگارُي
خود تشوُيق مُيکرد، از نماز بردن در برابر او خوددارُي کرد. ولُي
کوتاهزمانُي پسازآن، کالُيستنس بهگناه آگاهُي از فتنهاُي
که خدمتکاران شاهُي برضد اسکندر در سر داشتند، گرفتار، و کشته شد و به رواُيتُي
دُيگر، در زندان درگذشت. اُين روُيداد فُيلسوفان مشائُي
را، که کالُيستنس با آنان پُيوند داشت، از اسکندر دلسرد ساخت.
حمله به هندوستان
اسکندر براُي درهم شکستن پاُيدارُي
بازپسُين شهربانان شاهنشاهُي اُيران به سرزمُينهاُيُي
فراتر از دانش جغرافُياُي ُيونانُيان رسُيده بود. او پسازآنکه
با دشوارُي فراوان، بر طبُيعت سرکش و اُيستادگُي سرسختانۀ
مردمان کوهنشُين و چادرنشُين آسُياُي مرکزُي پُيروز
شد، براُي نگاه داشتن پُيوند مُيان سرزمُينهاُي گشودهشده،
رشتهشهرهاُيُي بر پا کرد و مهاجران را در آنها اسکان داد. وُي که
دربارۀ رود بزرگ سِند چُيزهاُيُي شنُيده بود، در اواُيل
تابستان ۳۲۷قم، با سپاهُي تقوُيتشده، که پلوتارک آن
را ۰۰۰‘۱۲۰ تن دانسته است، باختر (بلخ) را
ترک کرد. اگر اُين رقم درست باشد، اُين سپاه باُيد دربرگُيرندۀ
مردمان بسُيارُي، از جمله ساربانان و مهتران، پُيشهوران گوناگون و
حتى زنان و کودکان بوده باشد؛ اما شمار سربازان آن احتمالاً در حدود
۰۰۰‘۳۵ تن بوده است.
اسکندر پساز گذشتن دوباره از هندوکش،
احتمالاً از راه بامُيان و درۀ غوربَند، نُيروهاُيش را دو دسته کرد. نُيمُي از آنها
را با باروبنه، زُير فرمان هِفاُيستُيون [۱]و پِردُيکاس،
هر دو فرمانده سوارهنظام، قرار داد و به گذرگاه خُيبر کنونُي گسُيل
کرد و نُيمُي دُيگر را خود برداشت و روُي به ارتفاعات شمالُي
نهاد. او بهسوُي سوات و گَندهاره پُيش رفت و با کاربرد مؤثر ابزارها و
راهکارهاُي محاصره، و فتح بلندُيهاُي تسخُيرناپذُير
سوات، به چند کُيلومترُي غرب رود سند رسُيد. در بهار
۳۲۶ قم، اسکندر با گذشتن از رود سند، وارد تاکسُيلا
[۲](در سنسکرُيت: تاکشاشُيلا) شد. فرمانرواُي تاکسُيلا
براُي کمک برضد رقُيبش، پوروس [۳](پَئورَوه؟)، که بر سرزمُينهاُي
مُيان رودهاُي جهِلُم [۴] (در ُيونانُي: هوداسپِس) و
چِناب در پاکستان امروزُي حکومت مُيکرد، فُيل و سرباز به اسکندر پُيشکش
کرد. واپسُين نبرد بزرگ اسکندر در غرب رود جهلم بود. در آنجا پُيادهنظام
مقدونُي باُيد براُي نخستُين بار با فُيلهاُي زرهپوش
مُيجنگُيدند. اسکندر و سواران پُيشتازش نمُيتوانستند به فُيلها
نزدُيک شوند، زُيرا آنها اسبها را مُيرماندند. اُين وضعْ
کهنهسربازان مقدونُي را بسُيار آشفته و خشمگُين ساخت. اسکندر
سرانجام توانست پوروس را شکست دهد؛ اما او را نکشت و بهعنوان دستنشاندۀ خود،
دوباره به فرمانرواُيُي گماشت. اسکندر در کنار جهلم دو شهر ساخت:
آلکساندرُيا نُيکاُيا [۵]ــ اسکندرُيۀ نُيکه
(اُيزدبانوُي پُيـروزُي) ــ در بـزرگـداشت پُيـروزُي
خـوُيش، و آلکسانـدرُيـا بوکِفالا [۶]ــ اسکندرُيۀ
بوکِفالوس ــ بهُياد اسبش با همُين نام که در همانجا مرد.
دانسته نُيست که اسکندر سرزمُين
هندوستان را فراتر از رود هوفاسُيس[۷] (احتمالاً بُياس ُيا
بِئاس [۸]امروزُي در پنجاب)، تا چه اندازه مُيشناخته است و مدرکُي
در دست نُيست که نشان دهد او از رود گَنگ چُيزُي شنُيده بوده
باشد. او که هنوز تشنۀ کشورگشاُيُي بود، تا هوفاسُيس پُيش رفت ولُي در
آنجا با سرپُيچُي نظامُيان خود روبهرو شد که در زُير باران
استواُيُي، از پُيشروُي سر باز زدند. آنان که بسُيار
خسته بودند، تاب روُياروُيُي دوباره با فُيلهاُي جنگُي
را نداشتند. سپاهُيان اسکندر ضرورت تثبُيت قدرت مقدونُيان را بر
سراسر قلمرو شاهنشاهُي اُيران درک کرده بودند، اما ادامۀ
کشورگشاُيُي اسکندر را فراتر از مرزهاُي اُيران، دُيوانگُي
مُيدانستند. کوئِنوس[۹]، ُيکُي از چهار فرمانده بزرگ سپاه
اسکندر، سخنگوُي شورشُيان بود. اسکندر بسُيار خشمگُين شد و با
اُينکه مُيپنداشت با رسُيدن به «اقُيانوس شرقُي» و پاُيان
جهان فاصلۀ چندانُي ندارد، چون شورشُيان را مصمم دُيد، با بازگشت
موافقت کرد.
اسکندر در کنار رود هوفاسُيس
۱۲ محراب براُي ۱۲ خداُي اُلَمپُي برپا
کرد و به کرانۀ رود جهلوم بازگشت. در آنجا ناوگانُي از ۸۰۰ تا
۱۰۰۰ کشتُي برآورد و به پاُيُيندست اُين
رود و از آنجا بهسوُي رود سند روان شد. نُيمُي از نُيروهاُيش
سوار بر کشتُي، و نُيم دُيگر در دو سوُي رود، بر کرانه مُيرفتند.
ناوگان را نِئارخوس[۱۰]، اهل کرِت، رهبرُي مُيکرد و ناخداُي
کشتُي اسکندر اُنِسُيکرُيتوس [۱۱]نام داشت که هر دو
بعدها گزارشهاُيُي از اُين لشکرکشُي نوشتند. در اُين مسُير،
نُيروهاُي او درگُير نبردهاُيُي سخت و کشتارهاُيُي
بُيرحمانه شدند. در جرُيان حملۀ آنان به ُيکُي از شهرهاُي
قوم مالُي [۱۲]در نزدُيکُيِ رود راوُي
[۱۳](در پاکستان کنونُي)، اسکندر زخمُي کارُي برداشت
که او را رنجور ساخت. او پساز رسُيدن به دلتاُي سند، لنگرگاه و اسکلهاُي
ساخت و هر دو شاخۀ رود سند را کاوش و شناساُيُي کرد.
اسکندر خود بههمراه بخشُي از نُيروهاُيش
از خشکُي راه بازگشت در پُيش گرفت و باقُيماندۀ نُيروها
را در ۱۰۰ تا ۱۵۰ کشتُي، به فرماندهُي
نئارخوس، مأمور درُيانوردُي اکتشافُي در امتداد کرانۀ خلُيج
فارس کرد. نئارخوس در سپتامبر ۳۲۵قم بهراه افتاد و سه هفته
وقت گرفت تا در اواخر اکتبر، باد موسمُيِ شمال خاورُي را درُيابد.
اسکندر نُيز در سپتامبر همان سال در امتداد کرانۀ خلُيج
فارس، از راه گِدروسُيا (بلوچستان امروز) روان شد، اما کوهستانُي بودن
سرزمُينهاُي پُيش رو، او را ناچار ساخت تا از درُيا دور شود
و ازاُينرو، نتوانست آذوقه براُي ناوگان خود فراهم آورد. کراتِروس،
افسرُي عالُيرتبه، پُيشاپُيش با باروبنه و دِژکوبها، فُيلها،
بُيماران و زخمُيها، بههمراه سه گردان پُيادهنظام، از راه کوُيته
و قندهار کنونُي بهراه افتاده بود تا به درۀ رود هُيرمند
برسد و از آنجا، از راه زَرَنگ (در سُيستان کنونُي) پُيش رود و بر
فراز رود آمانُيس (مُيناب امروزُي)، در کرمان به سپاه اصلُي
اسکندر بپُيوندد. راهپُيماُيُي اسکندر به گدروسُيا مصُيبتبار
بود. لشکرُيان او از کمبود آب و غذا در بُيابان رنج فراوان بردند و
هنگامُي که در ُيک وادُي اردو زده بودند، در پُي روان شدن
ناگهانُي سُيل، بسُيارُي از زنان و کودکان و زخمُيان
کشته شدند. اسکندر سرانجام به رود مُيناب رسُيد و در آنجا، نئارخوس و
ناوگانش، که آنان نُيز تلفاتُي متحمل شده بودند، به اسکندر پُيوستند.
تحکُيم امپراتورُي
پساز رسُيدن به کارمانُيا
(کرمان)، اسکندر سُياست جابهجاُيُيِ مقامهاُي ارشد و کُيفردهُي
فرمانداران بزهکار را، که پُيشاز ترک هندوستان آغاز کرده بود، پُي
گرفت. مُيان سالهاُي ۳۲۶ و ۳۲۴قم
بُيشاز ۳/ ۱ ساتراپها (استانداران) بر کنار، و ۶ تن،
ازجمله استانداران اُيرانُيِ پِرسُيس (پارس)، سوسُيانا (اُيلام)،
پاراُيتاکِنا [۱۴](اصفهان) و کارمانُيا (کرمان) به مرگ
محکوم شدند. سه فرمانده مستقر در ماد، ازجمله کلِئاندروس[۱۵]، برادر
کوئنوس (که اندکُي پُيشتر مرده بود) به باجگُيرُي متهم، و
به کرمان فرا خوانده، و در آنجا محاکمه و اعدام شدند. در اُينکه شدت عمل
اسکندر براُي عبرتگرفتن دُيگر استانداران و فرماندهان خطاکار بوده، ُيا
اُينکه بُياعتمادُي به افراد (همچون فُيلوتاس و پارمنُيون)
دلُيل از مُيان بردن آنان بوده است، تردُيد وجود دارد؛ اما منابع
کهن، که معمولاً از اسکندر طرفدارُي کردهاند، دربارۀ سختگُيرُيهاُي
او بهشکل دُيگرُي نظر دادهاند.
اسکندر در بهار ۳۲۴قم
به شوش، پاُيتخت اُيلام و مرکز ادارُي شاهنشاهُي اُيران،
رسُيد و درُيافت که گنجورش، هارپالوس، از بُيم کُيفر دستبرد
به خزانه، با ۰۰۰‘۶ سرباز مزدور و
۰۰۰‘۵ تالِنت پول به ُيونان گرُيخته است.
هارپالوس را در آتن دستگُير کردند، اما گرُيخت و بعدها در کرِت دستگُير،
و اعدام شد. اسکندر در شوش ضُيافتُي برپا داشت تا تسخُير شاهنشاهُي
اُيران را جشن بگُيرد. در اُين ضُيافت، براُي پُيشبرد
سُياست آمُيزش نژادُي مقدونُيان و اُيرانُيان در
آفرُيدن ُيک نژاد برتر، او و ۸۰ تن از افسرانش همسران اُيرانُي
برگزُيدند که دراُينمُيان، دو دختر دارُيوش سوم به همسرُي
اسکندر و هفاُيستُيون درآمدند. به ۰۰۰‘۱۰
تن از سربازان مقدونُي هم که همسران اُيرانُي گرفته بودند، جهُيزُيۀ
سخاوتمندانهاُي داده شد. اُين روش آمُيزش نژادُي سبب اختلاف
روزافزون مُيان اسکندر و مقدونُيانُي شد که با درک تازۀ او از
مفهوم امپراتورُي موافق نبودند.
تصمُيم اسکندر در بهکارگُيرُي
همسان اُيرانُيان و مقدونُيان در ارتش و ادارۀ استانها، خشم
اُين مقدونُيان را بُيشتر برانگُيخت. اُين ناخشنودُي
با پُيوستن ۰۰۰‘۳۰ تن از جوانان اُيرانُي
باختر و سغد و دُيگر بخشهاُي امپراتورُي، که آموزش نظامُي
مقدونُي دُيده بودند، به سوارهنظام همراه اسکندر، گسترش ُيافت.
افزون بر آن، اشراف اُيرانُي در مُيان سوارهنظام محافظ اسکندر پذُيرفته
شدند. پِئوکِستاس، فرماندار تازۀ پارس، براُي چاپلوسُي، از اُين سُياست پشتُيبانُي
کامل کرد؛ اما بُيشتر مقدونُيان آن را تهدُيدُي براُي
امتُيازهاُي خود مُيانگاشتند. اُين مخالفت هنگامُي به
اوج رسُيد که اسکندر تصمُيم گرفت کهنهسربازان مقدونُي را بهرهبرُي
کراتِروس به مقدونُيه بفرستد. اُين تصمُيم حرکتُي بهسوُي
انتقال کرسُي قدرت به آسُيا تعبُير شد و همۀ مقدونُيان،
مگر محافظان سلطنتُي، سر به شورش برداشتند؛ ولُي هنگامُي که اسکندر
همۀ ارتش خوُيش را برکنار کرد و بهجاُي آنان اُيرانُيان
را بهخدمت گرفت، مخالفتها فرونشست. در پُي اُين روُيداد، ُيک
مُيهمانُي آشتُي برپا شد که در آن، ۰۰۰‘۹
مهمانْ پاُيان سوءتفاهم در موضوع اشتراک مقدونُيان و اُيرانُيان
در حکومت ــ و نه چنانکه مُيگفتند، همسانُي رعاُيا در همۀ امتُيازها
ــ را جشن گرفتند. سپس ۰۰۰‘۱۰ کهنهسرباز مقدونُي
هم با پُيشکشهاُيُي به مقدونُيه بازگردانده شدند و بحران پاُيان
ُيافت.
نقشۀ امپراتورُي
اسکندر مقدونُي و مسُير لشکرکشُي و بازگشت او.
در تابستان ۳۲۴قم
اسکندر کوشُيد تا مشکل دُيگرُي را حل کند و آن، آوارگُي
هزاران سرباز مزدور در ُيونان و آسُيا بود. بسُيارُي از آنان
به دلاُيل سُياسُي از شهرهاُيشان تبعُيد شده بودند. براُي
اُين کار، فرمانُي از اسکندر به اروپا برده، و در سپتامبر
۳۲۴قم در اُلَمپُيا منتشر شد که در آن، همۀ شهرهاُي
ُيونان موظف به پذُيرش دوبارۀ تبعُيدُيان و خانوادههاُيشان،
مگر اهالُي تِب، شدند. اُين دستور سبب دگرگونُيهاُيُي در
مقررات دولتهاُي اُلُيگارشُياُي مُيشد که آنتُيپاتِر،
فرماندار اسکندر، در شهرهاُي ُيونان برقرار کرده بود. اسکندر مُيخواست
آنتُيپاتر را فرا بخواند و کراتروس را جاُيگزُين او سازد، ولُي
مرگ مهلتش نداد.
در پاُيُيز
۳۲۴قم هفاُيستُيون در هگمتانه (همدان) مرد و مقام
او، ُيعنُي وزُير بزرگ، بُيجانشُين ماند. اسکندر از مرگ
اُين دوست دُيرُينه سخت اندوهگُين شد و براُي او مراسم
سوگوارُي شاهانهاُي در بابِل برگزار کرد. او فرمانُي عمومُي
براُي ُيونانُيان فرستاد تا هفاُيستُيون را، همچون ُيک
قهرمان، محترم شمارند. اُين فرمان احتمالاً با خواست خداوندگارُي اسکندر
پُيوند داشت. او دُيرزمانُي بود که اندُيشۀ خدا
شدن را در سر داشت. در باور ُيونانُيان، تماُيز روشنُي مُيان
خدا و انسان نبود و در افسانههاُي آنان، بُيشاز ُيک نمونه از رسُيدن
انسان به مقام خداُيُي، از راه انجام کارهاُي بزرگ،آمده است.
اسکندر در چندُين مورد، مقاُيسه مُيان شاهکارهاُيش با کارهاُي
دُيونوسوس و هِراکلِس (هرکول) را تشوُيق کرد. بهنظر مُيرسُيد
که او به خداوندگارُي خود باور داشت و دُيگران هم مُيباُيست
آن را مُيپذُيرفتند. اُين کارِ او انگُيزۀ سُياسُي
نداشت؛ زُيرا در شهرهاُي ُيونان، مقام خداُيُي داراُي
امتُياز وُيژهاُي نبود. ادعاُي او شاُيد نشانهاُي
از جنون خودبزرگبُينُي و ناپاُيدارُي عاطفُياش بود.
شهرها ناگزُير، ولُي بُيشتر با رُيشخند، اُين ادعا را پذُيرفتند.
در اعلانُي که در اسپارت صادر شد، آمده بود: «چون اسکندر آرزو دارد خدا باشد،
بگذارُيد خدا باشد».
در زمستان ۳۲۴قم،
اسکندر براُي گوشمالُي کوهنشُينان زاگرس، با بُيرحمُي
به کوههاُي لرستان لشکرکشُيد. او در بهار سال بعد در بابِل، افزون بر
نماُيندگان شهرهاُي ُيونان، سفُيران حسننُيت را از سوُي
لُيبُياُيُيها، و نُيز اِتروسکها، بروتُياُيُيها
[۱۶]و لوکانُياُيُيها[۱۷]ُي جنوب اُيتالُيا
بهحضور پذُيرفت؛ اما داستان آمدن سفُيرانُي از مُيان اقوام
دورتر، چون کارتاژُيها، سِلتها، اُيبِرُياُيُيها و حتى
رُمُيها، شاُيد از برساختههاُي بعدُي باشد. اسکندر درپُي
سفر درُياُيُي نئارخوس، اسکندرُيهاُي بر دهانۀ رود
دجله در خلُيج فارس ساخت و مُيخواست راههاُي ارتباط درُياُيُي
با هندوستان را گسترش دهد. براُي اُين کار، لشکرکشُي و کاوش در
کرانههاُي شبهجزُيرۀ عربستان ضرورُي مُينمود. او همچنُين هراکلِئُيدِس
[۱۸]ــ ُيکُي از افسرانش ــ را براُي کاوش در کرانههاُي
درُياُي کاسپُي (هُيرکانُي / خزر) فرستاد.
اسکندر هنگامُي که سرگرم بهسازُي
نظام آبُيارُي و آبادسازُي کرانههاُي خلُيج فارس بود،
پساز ُيک مهمانُي طولانُي و مسابقۀ مُيخوارُي
در بابِل، بُيمار شد و ۱۰ روز بعد، در ۱۳ ژانوُيۀ
۳۲۳قم در ۳۳ سالگُي مرد. او ۱۲
سال و ۸ ماه فرمانرواُيُي کرد. پُيکرش را بطلمُيوس، که
بعداً شاه مصر شد، به مصر برد و در تابوتُي زرُين در اسکندرُيه
نهاد. هم در مصر و هم در شهرهاُي ُيونانُي به او احترامُي
خداگونه نهادند.
اسکندر ولُيعهدُي تعُيُين
نکرده بود و سردارانش فُيلُيپ سوم (فُيلُيپوس آرهُيداُيوس[۱])
ــ پسر نامشروع و کمعقل فُيلُيپ دوم ــ را بههمراه اسکندر چهارم، پسر
اسکندر و رکسانه، که پسازمرگ اسکندر زاده شد، مشترکاً به پادشاهُي نشاندند.
اُين دو پساز چانهزنُي بسُيار، ساتراپُيها (استانها)ُي
امپراتورُي را مُيان خود بخش کردند و وحدت امپراتورُي با دشوارُي
حفظ شد. اما هر دو شاه، فُيلُيپ سوم در ۳۱۷قم و
اسکندر چهارم در ۳۱۰ ُيا ۳۰۹ قم، کشته
شدند. پسازآن، استانها مستقل شدند و سرداران، به پُيروُي از آنتُيگونوس
در ۳۰۶قم، عنوان شاه بر خود نهادند. اُين حکومتها با ُيکدُيگر
درگُير نبردهاُيُي شدند که سرانجام به پدُيد آمدن پادشاهُيهاُي
آنتُيگونُي، بطلمُيوسُي، سلوکُي و باختر (باکترُيا)
انجامُيد.
ارزُيابُي
اسکندر ُيکُي از بزرگترُين
فرماندهان نظامُي جهان در همۀ دورانهاست. او مهارت وُيژهاُي، هم در بهکار بردن ترکُيبُي
از جنگافزارها و هم در متناسب کردن تاکتُيکهاُيش در روُياروُيُي
با دشمنانُي داشت که همچون سکاهاُي چادرنشُين ُيا هندُيانِ
داراُي فُيل جنگُي، شُيوههاُيُي نو در جنگ داشتند.
او در طراحُي راهبُرد (استراتژُي) ماهر بود و مُيدانست چگونه در
هر نبرد، از فرصتهاُيُي که بهدست مُيآمد و در پُيروزُي
ُيا شکست نقش تعُيُينکننده داشت، سود بَرَد. او همچنُين براُي
بهرهبردن کامل از پُيروزُيهاُيش، دشمن را بُيرحمانه تعقُيب
مُيکرد. بهرهگُيرُي او از سوارهنظام چنان مؤثر بود که کمتر نُيازُي
به پُيادهنظام مُيُيافت. دوران کوتاه فرمانرواُيُي
اسکندر زمانُي سرنوشتساز در تارُيخ اروپا و آسُيا بود. از مقاصد
کشورگشاُيانۀ اسکندر اطلاعات معتبر اندکُي برجاُي مانده است. برنامههاُي
دوررَس براُي فتح مدُيترانۀ باخترُي و بنُيادگذارُي
سلطنتُي جهانُي، که دُيودُروس، تارُيخنگار ُيونانُي
سدۀ نخست مُيلادُي، ثبت کرده است، شاُيد از برساختههاُي
بعدُي باشد. اگر چنُين نُيز نباشد، جانشُينان اسکندر آن طرحها
را ُيکسره به آب دادهاند. اگر اسکندر زنده مُيماند، بُيگمان فتح
آسُياُي صغُير را تکمُيل مُيکرد؛ زُيرا پافلاگونُيا،
کاپادوکُيا و ارمنستان هنوز استقلال واقعُي خود را حفظ کرده بودند. اما
در واپسُين سالها، ظاهراً هدف او کاوش سرزمُينهاُي تازه بود، بهوُيژه
در عربستان و کرانۀ درُياُي کاسپُي (خزر).
اسکندر تا پاُيان زندگُي در پُي
پدُيد آوردن اتحادُيهاُي از اقوام بود. او براُي اُين
کار، ارتش خود را به شکل ُيک نُيروُي چندملُيتُي حافظ
نظم، دوباره سازمان داد، در طول راههاُي بازرگانُي، مهاجرنشُينهاُيُي
برپا ساخت و به ازدواج گسترده مُيان مقدونُيان و اقوام آسُياُيُي
فرمان داد و خود در اُين کار پُيشگام شد. اما کوشش او براُي درهم
آمُيختن مردمان خاورزمُين و باخترزمُين ناکام ماند؛ زُيرا
مقدونُيان، چه رهبران و چه مردم عادُي، اُين اندُيشه را نپذُيرفتند
و در امپراتورُي سلوکُي، که پساز اسکندر پدُيد آمد، عناصر مقدونُي
و ُيونانُي آشکارا برترُي داشت. اگرچه جزئُيات کامل سُياست
اقتصادُي اسکندر دانسته نُيست، آشکار است که او ُيک نظام مرکزُي
مالُياتُي پدُيد آورده بود که در آن، کارگزاران گردآورُي مالُيات
احتمالاً مستقل از فرمانرواُيان محلُي کار مُيکردند. بخشُي
از ناکامُي اُين دستگاه بهدلُيل ضعف شخصُيت هارپالوس،
گنجور بزرگ، بود. اما بنُياد نهادن ُيک نظام پولُي نو برپاُيۀ سکههاُي
نقره، بهشُيوۀ آتن، بهجاُي نظام کهنۀ مسکوکات دو فلزُي راُيج
در مقدونُيه و اُيران، به بازرگانُي در سراسر امپراتورُي ُيارُي
رساند. سرازُير شدن شمشهاُي زر و سُيم از خزانههاُي
شاهنشاهُي اُيران نُيز تحرک بسُيارُي به اقتصاد سراسر منطقۀ مدُيترانه
بخشُيد.
اسکندر براُي بههم پُيوستن
سرزمُينهاُي فتحشده، در طول مسُير لشکرکشُيهاُيش شهرهاُي
بسُيارُي برپا کرد (پلوتارک از ۷۰ شهر سخن مُيگوُيد)
که بُيشترشان اسکندرُيه نام گرفتند. اُين شهرها، که بهخوبُي
مکانُيابُي مُيشدند و به منابع آب دسترسُي داشتند، افزون بر
سربازان اسکندر، جوانان، بازرگانان و دانشوران را نُيز به خود جلب مُيکردند.
البته بعدها بسُيارُي از مهاجران اُين شهرها را ترک گفتند، اما
فرهنگ و زبان ُيونانُي از اُين شهرها به دُيگر سرزمُينهاُي
فتحشده گسترش ُيافت. بدُينسان، اسکندر فرهنگ و تمدن ُيونانُي
را تا آسُياُي مرکزُي و هندوستان گسترش داد و راه را براُي پدُيد
آمدن پادشاهُيهاُي دوران هِـلِنُيستُي (ُيونانُيمآبُي)
در سراسر امپراتورُي هموار ساخت. در دوران ُيونانُيمآبُي، ُيونانُي
زبان مشترکُي براُي ارتباط مُيان اُين سرزمُينها بود.
نادرست نُيست اگر گفته شود که سربرآوردن امپراتورُي روم، گسترش مسُيحُيت
بهمثابه ُيک دُين جهانُي، و سدههاُي دراز سُيطرۀ
امپراتورُي بُيزانس، همه تا اندازهاُي نتُيجۀ
کشورگشاُيُيهاُي اسکندر بودهاند.
از هُيچ انسان دُيگرُي
بهاندازۀ اسکندر در افسانههاُي ملتهاُيُي چنُين گوناگون ُياد
نشده است. او در افسانههاُي مصرُي به مقام خداُيُي رسُيده
است؛ در داستانهاُي فارسُي و عربُي، قهرمانُي افسانهاُي
است؛ در رواُيتهاُي عبرُي از خاندان داوود، و پُيامآور ظهور
مسُيح دانسته شده است؛ و حتى در اخبار قدُيسان اتُيوپُياُيُي،
قدُيس شناخته شده است.
مآخذ
EA , 2006 (under «Alexander the
Great»; EB , 2010 (under «Alexander the Great», »Porus«, «Taxila»); ME , 2009
(under «Alexander the Great»).
بخش تارُيخ
اسکندر در منابع اُيرانُي ـ
اسلامُي
شخصُيت تارُيخُي اسکندر
در منابع اُيرانُي ـ اسلامُي دستخوش تحرُيف و آشفتگُي بسُيار
شده است، بهگونهاُيکه در اُين منابع، عنصر افسانه بر حقُيقت تارُيخُي
زندگُي وُي فزونُي دارد. آشفتگُي و ابهامُي که دربارۀ شخصُيت
او در اُين منابع هست، مولود ۳ عامل است: ۱. افسانۀ خوُيشاوندُي
اسکندر با دودمان کُيانُيان اُيران؛ ۲. اختلاط شخصُيت
اسکندر با شخصُيت قرآنُي ذوالقرنُين؛ ۳. ُيکُي
بودن احتمالُي ذوالقرنُين و کورش بزرگ، بنُيادگذار دودمان هخامنشُي.
توضُيح آنکه نخست، بنابر پارهاُي رواُيات کهن، اسکندر فرزند
داراب، ُيا داراُي بزرگ، از پادشاهان کُيانُي، و نتُيجۀ وصلت
اُين پادشاه با دختر فُيلُيپ مقدونُي دانسته مُيشده
است. دودُيگر آنکه در زمانُي نامعلوم، پُيشاز ظهور اسلام، اسکندر
مقـدونُي بـا شخصُيتُي موسوم بـه ذوالقرنُين ــ که ظاهراً هم
سلطنت دنُيـاُيُي و هم سلطنت روحانـُي و دُينُي
داشته است ــ ُيکُي شده بود و پسازآنکه در قرآن کرُيم آُياتُي
در شأن ذوالقرنُين آمد (کهف/ ۱۸/ ۸۳-
۹۸)، در توارُيخ و تفاسُير اسلامُي، اُين دو
غالباً ُيکُي انگاشته شدند (براُي نمونه، نک : ابوالفتوح،
۴۴۹؛ بلعمُي،
۷۰۹-۷۱۱؛ فخرالدُين رازُي،
۱۶۳؛ ثعلبُي، ۳۵۹؛ قرطبُي،
۴۵- ۴۷). سهدُيگر آنکه، بهموجب برخُي پژوهشهاُي
اخُير، ذوالقرنُين و کورش بزرگ فردُي واحد دانسته شدهاند (آزاد،
جم ).
احتمال ُيکُي بودن اسکندر
مقدونُي و ذوالقرنُينِ قرآن بسُيار کم است، مگر آنکه، به پُيروُي
از فرض گروهُي از مورخان گذشته، قائـل بـه وجـود دو اسکنـدر ُيا دو
ذوالقـرنُين شوُيـم (مثـلاً نک : ابنکثُير،
۴۱۸؛ خواندمُيـر، ۲۰۹). از سوُي دُيگر،
تأثُير تارُيخُي اسکنـدر ـ ذوالقرنُين در ادب و فرهنگ اُيرانُي
ـ اسلامُي آنچنان گسترده است که هم در آثار ادبُي، عرفانُي و
اخلاقُي، و هم در فرهنگ عامه، آمُيزهاُي از هر دو شخصُيت
(اسکندر، پسر فُيلُيپ، و ذوالقرنُينِ قرآن) بهچشم مُيخورد.
معرفُي تارُيخُي اسکندر
و ُيکُي شدن او با ذوالقرنُين، و نُيز ُيکُي شدن
ذوالقرنُين بـا کورش بزرگ، تـا اندازهاُي ناقص ُيا حتى گُيجکننده
خواهد بود. مقاُيسۀ انبوه آنچه دربارۀ اُين دو شخصُيت تارُيخُي ـ افسانهاُي گفته، و
نوشته شده است، کمابُيش ثابت مُيکند که آنان از جهات گوناگون، دو شخصُيت
جداگانه بودهاند و چنُين مُينماُيد که در اذهان غُيرمنتقد و
اسطورهساز، ُيک اسکندر بُيشتر وجود ندارد که گاه پادشاهُي است خونرُيز
و جهانستان و گاه، شاهُي پُيامبرگونه، همراه خضر نبُي در طلب آب
زندگانُي (حُيوان).
رواُيات مربوط به اسکندر در منابع
اُيرانُي ُيا از اصل پهلوُي، ُيا از مآخذ غُيرپهلوُي
(ُيونانُي، سُرُيانُي و احتمالاً مآخذ دُيگر) بوده است.
پارهاُي از اُين رواُيات را در اصل، اُيرانُيان
(معمولاً زردشتُيان) روزگار ساسانُي در کتابهاُيُي مانند خوتاُي
نامک نوشتهاند، و پساز اسلام، اُين رواُيتها به نوشتههاُي پهلوُي،
مانند دُينکرت، بندهش و ارداوُيرافنامه، انتقال ُيافته، و سپس
مأخذ مورخان اُيرانُي و عرب قرار گرفته است. مقدار اُينقبُيل
اخبار نسبتاً کم است. بخش دُيگر از رواُيات مربوط به اسکندرْ داستانها و
گزارشهاُي مجعول، نُيمهافسانهاُي ُيا مبالغهآمُيزُي
است که پساز مرگ او به ُيونانُي نوشته شده، و بعدها به زبانهاُي
سرُيانُي، پهلوُي، عربُي، ارمنُي و جزآن ترجمه شده، چُيزهاُي
فراوانُي بدان افزوده شده، و به منابع فارسُي و عربُي راه ُيافته
است.
در رواُيتهاُيُي که بهدست
خود اُيرانُيان (معمولاً زردشتُيان) نوشته شده، اسکندر مردُي
وُيرانگر، ستمکار و اهرُيمنُي وصف شده، اما در دستهاُي دُيگر
از رواُيات اُيرانُي، اسکندر بهگونهاُي دُيگر تصوُير
شده است. اُين رواُيات سرشار از خُيالپردازُيها، افسانهها،
مبالغهها و ستاُيشها دربارۀ اسکندر است. او در اُين رواُيات، هم پُيامبرُي
خداشناس، با اُيمان و مبلغ دُين خداست و هم قهرمانُي صفشکن و جهانگُير.
منشأ اخبار مجعول و سررشتۀ بُيشتر
افسانهها دربارۀ اسکندر کتابُي است که در حدود ۲۰۰م، ُيعنُي
۵ سده پساز اسکندر، بهدست مردُي ناشناس در مصر نوشته شد و سپس به فُيلسوف
و مورخ همزمان اسکندر، کالُيستِنِس
(۳۶۰-۳۲۷قم)، خواهرزادۀ ارسطو، منسوب
شد. البته دستماُيۀ اُين مجعولات به زمان خود اسکندر باز مُيگردد که سرداران و
لشکرُيانش شرح کارهاُي او را با مبالغهگوُيُي و خُيالپردازُي
نقل کردند. در رأس اُين افسانهپردازان، اُنِسُيکرُيتوس، ُيکُي
از فرماندهان سپاه اسکندر، و کالُيستنس بودند که در لشکرکشُيهاُي
اسکندر به شرق، او را همراهُي مُيکردند. اُين گزارشهاُي
نادرست بعدها موضوع رمان تارُيخُي کلُِيتارخوس، از سرداران اسکندر،
قرار گرفت (پُيرنُيا، ۱/ ۸۲).
کالُيستنس در سفرهاُي جنگُي
اسکندر مشاهدات روزانۀ خود را بهصورت کتاب تارُيخُي درآورد و قصد داشت با اُين
کتاب، مخدوم خود را شهرۀ آفاق کند؛ اما زمانُي که اسکندر ادعاُي خداُيُي کرد،
او برضد اُين ادعا سخن راند («دانشنامۀ[۲]،...»، ذُيل
«اسکندر[۳]») و نوشتۀ خود را برتر از کارهاُي اسکندر شمرد (پُيرنُيا، ۲/
۱۷۴۴). تارُيخ کالُيستنس چندُي بعد مفقود
شد تا آن مصرُيِ ناشناس از رواُيات دروغُين و گزارشهاُي
مبالغهآمُيزُي که از انسُيکرُيتوس و کالُيستنس بهدستش
رسُيده بود، مجموعهاُي به ُيونانُي پرداخت و سخنان بُيپاُيۀ دُيگر
بدان افزود. اُين داستان سپس خود منشأ انبوه افسانههاُي بُيپاُيۀ لاتُين،
پهلوُي، سرُيانُي، ارمنُي، عبرُي، عربُي، حبشُي
و شمارُي دُيگر از زبانها دربارۀ اسکندر شد.
بسُيارُي از منابع فارسُي
و عربُي شجرهنامههاُيُي مجعول از اسکندر بهدست مُيدهند.
بااُينهمه، در بُيشتر آنها نام پدر اسکندر (فُيلُيپ) را به
شکلهاُي فُيلفوس، فُيلقوس، فُيلاقوس، فُيلبس ُيا بُيلبوس
آوردهاند. در اُين تبارنامهها فراتر از نام فُيلُيپ، به نامهاُيُي
همچون مطرُيوس، مصرُيم، هرمس، مُيطون، عُيص و ...، برمُيخورُيم
که نشانُي از آنها در تارُيخهاُي ُيونانُي و رومُيِ
اسکندر پُيدا نمُيشود و روشن است که بعدها برساخته شده است. رواُيتهاُي
آمده در بُيشتر اُين مآخذ، مانند تارُيخ طبرُي (ص
۵۷۷)، مروج الذهبِ مسعودُي (ص ۳۱۸)، زُين
الاخبار گردُيزُي (ص ۶۰۲-۶۰۳)،
المنتظم ابنجوزُي (۴۲۴-۴۲۵)، الکامل
ابناثُير (ص ۲۸۴) و بهتبع آنها، تارُيخهاُي
متأخرتر، مانند مجمل فصُيحُي (فصُيح، ۲۵)، تبار اسکندر
را به ابراهُيم خلُيل ُيا نوح نبُي مُيرسانند.
پُيوند خوردن رشتۀ تبار
اسکندر به قوم ُيهود، ُيا درآمدن وُي به مقام پادشاهُي مسُيحُي،
بُيگمان ناشُي از خلق افسانهاُي مسُيحُي بر پاُيۀ
کتابهاُي خطُيِ مرکز باُيگانُي پادشاهان اسکندرُيه، و به
نظم درآمدن بخشهاُيُي از آن به همت شخصُي به نام ُيعقوب
ساروک، شاعر سرُيانُيزبان مسُيحُي در اواُيل سدۀ
۶م، بوده است و اُينها همه مُيرسانند که چنُين مترجمان ُيا
گردآورندگان اخبار اسکندر پارهاُي از رواُيتها و افسانههاُي دُينُي
ُيهودُي و مسُيحُي را به اصل ُيونانُي افزودهاند.
قرائن نشان مُيدهد که مترجم اسکندرنامه از عربُي به سرُيانُي،
کشُيشُي مسُيحُي بوده است (باج، 60, 62, 77).
گذشته از پارهاُي اختلافات جزئُي،
در تارُيخهاُي متقدم عربُي و فارسُي، به ۳ نوع نسب براُي
اسکندر برمُيخورُيم: نسب سامُي ـ مسُيحُي، نسب مصرُي،
و نسب اُيرانُي.
بر آنچه از حوادث زندگُي اسکندر،
تقرُيباً در همۀ تارُيخهاُي قدُيم، بُيشتر تکُيه شده، جنگ او با
اُيرانُيان است. عمده تفاوتِ گزارش اُين تارُيخها با آنچه در
منابع اروپاُيُي در اُينباره آمده، اُين است که حرُيف اُيرانُي
اسکندر، که در تارُيخهاُي اروپاُيُي، دارُيوش سوم، آخرُين
شاهنشاه هخامنشُي است، جاُي خود را معمولاً به داراُي دارا، ُيا
داراُي دوم ُيا داراُي اصغر، آخرُين پادشاه کُيانُي،
مُيدهد. به همُين دلُيل، در آثار ادبُي فارسُي نُيز
همُيشه دارا و اسکندر در کنار ُيا در برابر ُيکدُيگر قرار مُيگُيرند.
در منابع اسلامُي، افزون بر گزارش
خونرُيزُيها و سفاکُيهاُي اسکندر، گزارشهاُي بسُيارُي
نُيز از حُيلهگرُيها، رُياکارُيها و پُيمانشکنُيهاُي
او به چسم مُيخورد (مثلاً نک : دُينورُي، ۵۷،
۵۸؛ ابناثُير، ۲۹۰؛ حمدالله، ۹۶؛
ابنجوزُي، ۴۲۴). در تارُيخهاُيُي که به
قلم ُيونانُيان و رومُيان نوشته شده، نُيز نمونههاُيُي
از اُين پُيمانشکنُيها و حُيلهگرُيهاُي اسکندر دُيده
مُيشود. بهنظر مُيرسد شهرت اسکندر به دانشاندوزُي و علمدوستُي
موجب شده است که او در بسُيارُي از کتابهاُي تارُيخ و اخلاق،
محور شمارُي حکاُيات پندآموز، نکات حکمُي، فلسفُي و اخلاقُي
شود. انتساب بسُيارُي از اُين نکات فلسفُي و اخلاقُي، که
از زبان اسکندر بُيان شده، به شخص وُي سخت محل تردُيد است. اسکندر
در شمارُي از حکاُياتُي که در آنها نقشُي دارد، بهصورت
پادشاهُي حکُيم، خردمند، ژرفبُين، و در جاهاُيُي مردُي
پرهُيزگار، خداشناس و رازدار ظاهر مُيشود (براُي نمونه، نک :
مسعودُي، ۳۲۰، ۳۲۲؛ ابنبابوُيه،
۳۷۲؛ شهرستانُي،
۱۳۸-۱۳۹؛ ابنجوزُي،
۴۲۵، ۴۲۶؛ عُياشُي،
۳۴۸؛ ابناثُير،
۲۸۸-۲۸۹؛ حمدالله، همانجا). سازندگان و گوُيندگان
اُين حکاُيات و عبارات حکمُي و فلسفُي احتمالاً خواستهاند با
قرار دادن اسکندر در کانون سخنان خود، برجستگُي و دوام بُيشترُي به
آنها ببخشند.
در آثار ادبُي فارسُي، آنچه
از جهانگُيرُي، زُيادهخواهُي، مصاحبت با خضر و طلب آب حُيات
و غُيره در اخبار آمده، همه به اسکندر نسبت داده شده است. مشهورترُين
مجموعههاُيُي که بر پاُيۀ اخبار اسکندر به نثر فارسُي
نوشته شده، قصههاُي مفصلُي است که عنوان اسکندرنامه (ه م) دارند،
مانند اسکندرنامهاُي که از سدۀ ۵ق، و اسکندرنامۀ دُيگرُي که از عهد صفوُي باقُي مانده است و هر دو به
نثرُي فصُيح نوشته شدهاند (صفا، ۱۹۸؛ بهار،
۲۶۲، ۲۶۳، حاشُيۀ ۱).
شاعران و نوُيسندگان اُيرانُي در بند آن نبودهاند که در اخبار،
اسکندر درست را از نادرست بازشناسند. ازاُينرو، در آثار آنان اسکندرْ
ذوالقرنُين است و ذوالقرنُينْ اسکندر. خضر در مصاحبت اسکندر، در جستوجوُي
آب زندگانُي به ظلمات مُيرود، سدّ سکندر بهآسانُي در چُين
قرار مُيگُيرد، و اسکندرِ خونرُيز به نمونه و نمادُي از
جوانمردُي، بخشندگُي، عدالت و رحم تبدُيل مُيشود. شاعرْ چشمۀ آب حُيات
و آُيُينۀ سکندرُي را واقعُيات مسلم مُيانگارد؛ البته شاعران عارف
و عارفان شاعر از حد تشبُيهات و استعارات مرسوم فراتر رفته و آنچه، را دربارۀ
اسکندر خواندهاند، به زبان نمادُين عرفان مبدل کرده، و از اُين رهگذر،
بر غناُي ادب عرفانُي فارسُي افزودهاند.
مآخذ
ابناثُير، الکامل، ج ۱؛ ابنبابوُيه،
محمد، کمال الدُين و تمام النعمة، بهکوشش حسُين اعلمُي، بُيروت،
۱۴۱۲ق/ ۱۹۹۱م؛ ابنجوزُي،
عبدالرحمان، المنتظم، بهکوشش محمد عبدالقادر عطا و مصطفى عبدالقادر عطا، بُيروت،
۱۴۰۰ق، ج ۱؛ ابنکثُير، اسماعُيل، تفسُير
القرآن العظُيم، دارالفکر، بُيروت،
۱۳۸۵-۱۴۰۰ق/
۱۹۶۶-۱۹۸۰م، ج ۴؛
ابوالفتوح رازُي، حسُين، روح الجنان، بهکوشش مرتضى مدرسُي، قم،
۱۴۰۴ق، ج ۳؛ آزاد، ابوالکلام، ذوالقرنُين ُيا
کورش کبُير، ترجمۀ محمد ابراهُيم باستانُي پارُيزُي، تهران،
۱۳۴۲ش؛ بهار، محمدتقُي، سبکشناسُي، تهران،
۱۳۳۷ش، ج ۳؛ پُيرنُيا، حسن، اُيرانباستان،
تهران، ۱۳۱۳ش؛ ثعلبُي، احمد بن محمد، عرائس المجالس
(قصص الانبُياء)، دارالکتب العلمُيه، بُيروت،
۱۴۰۱ق/ ۱۹۸۱م؛ حمدالله مستوفُي،
تارُيخ گزُيده، چ نواُيُي؛ خواندمُير، حبُيب السُير،
ج ۱؛ دُينورُي، احمد بن داود، اخبار الطوال، ترجمۀ محمود
مهدوُي دامغانُي، تهران، ۱۳۳۴ش؛ شهرستانُي،
محمد بن عبدالکرُيم، الملل و النحل، بهکوشش محمد سُيد کُيلانُي،
قاهره، بُيتا، ج ۲؛ صفا، ذبُيحالله، حماسهسراُيُي در
اُيران، تهران، ۱۳۵۲ش؛ طبرُي، تارُيخ، ج
۱؛ عُياشُي، محمد بن مسعود، التفسُير، بهکوشش هاشم رسول
محلاتُي، تهران، بُيتا، ج ۲؛ فخرالدُين رازُي، التفسُير
الکبُير، مطبعة البهُية، قاهره، بُيتا، ج ۲۱؛ فصُيح
خوافُي، محمد بن محمد، مجمل فصُيحُي، بهکوشش محمود فرخ، مشهد،
۱۳۳۹-۱۳۴۱ش، ج۱؛ قرطبُي،
محمد بن احمد، الجامع لاحکام القرآن، دار احُياء التراث العربُي، بُيروت،
۱۹۶۵-۱۹۶۶م، ج ۱۱؛
گردُيزُي، عبدالحُي بن ضحاک، زُينالاخبار، بهکوشش عبدالحُي
حبُيبُي، تهران، ۱۳۶۳ش؛ مسعودُي، علُي
بن حسُين، مروج الذهب، بهکوشش ُيوسف اسعد داغر، بُيروت،
۱۳۸۵ق/ ۱۹۶۵م، ج۱؛ نُيز:
Budge, E. A. W, The History of
Alexander the Great, Cambridge, 1889; Chambers΄s
Encyclopedia , Oxford/ London, 1967-1968.