تا تطاول نپسندى و تكبر نكنى
كه خدا را چو تو در ملك بسى جانورند
اين سرايى است كه البته خلل خواهد كرد
خنك آن قوم كه در بند سراى ديگرند
دوستى با كى شنيدى كه به سر برد جهان
حق عيان است ولى طايفهاى بى بصرند
اى كه بر پشت زمينى همه وقت آن تو نيست
ديگران در شكم مادر و پشت پدرند
گوسفندى برد اين گرگ معود هر روز
گوسفندان ديگر خيره در او مى نگرند
آن كه پا از سر نخوت ننهادى بر خاك
عاقبت خاك شد و خلق بر او مى گذرند
كاشكى قيمت انفاس بدانندى خلق
تا دمى چند كه ماند است غنيمت شمرند
گل بى خار ميسر نشود در بوستان
گل بى خار جهان مردم نيكو سيرند
سعديا مرد نيكو نام نميرد هرگز
مرده آنست كه نامش به نيكويى نبرند.
سعدى
اى ساربان آهسته ران آرام جانم مىرود
واندل كه با خود داشتم با دلستانم مىرود
من مانده ام مهجور و زار بيچاره و رنجور از او
گويى كه نيش دور از او در استخوانم مىرود
گفتم به نيرگ و فسون پنهان كنم ريش درون
پنهان نمى ماند كه خون بر آستانم مىرود
محمل بدار اى ساربان تندى مكن با كاروان