اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 64
يك روز به آينه نگاه مىكند مىبيند موى سفيد در ريشش پيدا شده، متنبّه مىشود كه مردم در اين مدت هر مسئلهاى از من پرسيدند، هر چه به نظرم آمد، گفتم، در هر امرى دخالت كردم، الآن وقت مرگ است، چه كنم؟! آنجا بيچاره مىشوم، آينه از دستش مىافتد.
پس از اين ماجرا، براى جبران مافات، مردم محل را جمع مىكند و منبر مىرود و مىگويد: ايها الناس! داستان من چنين بوده. هر چه گفتم بىخود گفتم. هر مسئلهاى كه پرسيديد و من جواب گفتم، اساسى نداشت. هر چه از شما گرفتم به ناحق بود! اين من و اين شما! هر كارى مىخواهيد بكنيد!
مردم به او هجوم بردند، آب دهن به او افكندند، زدند و مجلس به هم خورد.
او آمد به منزل، به زن و بچهاش گفت ديگر من نمىتوانم اينجا بمانم، من مىروم و شما را به خدا مىسپارم.
سر به بيابان گذاشت، گرسنه و تشنه، هر جا مىرسيد، نان خشكى پيدا مىكرد، مىخورد تا رسيد به تهران. خود او نقل مىكند كه وقتى به تهران رسيدم، همه غمهاى عالم به دلم هجوم آورد، با خود گفتم آن گذشتهام، اين هم آخرتم و اين دنيا! وقتى بيچاره شدم، ديدم يك نفر كنارم راه مىرود، نگاهى به من كرد و گفت: غصه نخور! ديدم ديگر هيچ غصهاى ندارم، بعد به من فرمود: مىروى فلان مدرسه (نشانى داد) به خادم مىگويى كه به تو اتاق بدهد، مىدهد! بعد مىروى پيش فلانى كه اوّل فقيه شهر بود مىگويى برايت شرايع تدريس كند، بعد مىروى پيش فلان حكيم كه او هم اوّل حكيم شهر بود مىگويى كه منطق برايت بگويد، هر وقت هم دلت گرفت من حاضرم.
وى نزد خادم مدرسه رفت، فورى حجرهاى در اختيارش گذاشت. پيش فقيه و حكيم رفت و درس را نزد آنها شروع كرد (گويا خود حاج شيخ محمد حسين اصفهانى هم نزد آن حكيم، حكمت خوانده بود). روزى به استاد مىگويد شما همسر
اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 64