اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 61
قبل از صبحانه رفتيم حرم و برگشتيم. بعد از ناشتايى به رفيقم گفتم: برخيز برويم به سراغ شيخ عبدالرسول ببينيم حجرهاش كجاست.
از طلبههاى مدرسه پرسيديم كه حجره شيخ عبدالرسول كدام است؟ گفتند: كدام شيخ عبدالرسول؟ مدرسه علميه سامرا دو طبقه بود، از هر كس پرسيديم گفتند اصلًا كسى كه طلبه باشد و اهل ايران و اصفهان هم باشد اينجا نداريم. ابداً متوجه واقع مطلب نبوديم. بالاخره پس از چند روز آمديم ايران. از آنجا كه شيخ عبدالرسول را مىشناختيم گفتيم مىرويم به سراغ آقا شيخ عبدالرسول تا از خود ايشان جريان را بپرسيم. رفتيم خانه ايشان، در زديم، ايشان با يك تا پيراهن از منزل بيرون آمدند، سلام و تعارف و مصافحه و معانقه كرد و گفت: بفرمائيد. گفتيم: شما كى تشريف آورديد؟
گفتند: از كجا؟
گفتيم: از عراق.
گفت: من عراق نبودم.
گفتيم: مگر شما نبوديد سامرا آن شب براى ما نان آورديد؟
وى با تعجب پرسيد: من؟! جريان چيست؟! من هشت يا ده سال قبل از اين، سفرى رفتم عراق براى زيارت، پس از آن اصلًا عراق نرفتهام. نه! من نبودم.
ما جريان را براى ايشان توضيح داديم.
ايشان با گريه گفت: «من بودم براى شما نان آوردم؟ من آوردم؟ من بودم؟ بنا كرد زارزار گريه كردن، كه: من چنين لياقتى داشتم كه آن كه براى شما نان آورده است به صورت من خودش را به شما نشان داده؟ من و چنان لياقتى؟! من بايد تا پايان عمرم بروم آنجا و تا آخر عمر آنجا باشم و همان جا دفن بشوم» و همين كار را هم كرد.
ما تازه بيدار شديم كه اى داد بىداد ... ما هنوز نفهميدهايم آن شخص كه بود؟!
به هر حال، ما سفرهاى كه نانها در آن بود را نصف كرديم، نصف آن را رفيقم برداشت و نصف آن را من برداشتم تا در كفنم بگذارند، اما در نقل مكانى كه براى
اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 61