وقتى به كعبه مىرسد، پشت مقام ابراهيم، ايستاده، عرض مىكند: خدايا! به ابراهيم در سن صد سالگى بچه دادى. من هم بچه مىخواهم.
سپس دعا و توسل و مناجات مىكند و ادامه مىدهد: خدايا! مىخواهم فرزندم مروّج دين تو باشد.
پس از آن، خداوند، دوازده فرزند به وى عطا مىكند؛ يازده فرزند از مادر من و يك فرزند از همسر ديگرش!
گاهى به شوخى مىگويم: شايد در آن گونى، دوازده بچه گربه بوده است.
من بزرگ شدم و مبلّغ دين شدم. بسيارى از من مىپرسند: چطور شد كه پس از بيست سال،[1] مردم از حرفهاى تو خسته نشدهاند و كهنه نشدهاى؟
مىگويم: اشكهاى پدرم پشت مقام ابراهيم عليه السلام كارساز بوده و من خودم را مولود كعبه مىدانم.
[1]. اين تاريخ مربوط به وقتى است كه آقاى قرائتى خاطره را نقل كرد، احتمالًا سال 1380 ش.