اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 170
هر كس تلاش مىكرد تا سرانگشتى به سويش دراز كند و از او نورى بگيرد و فيضى ببرد. در جايى كه پيامبر نشسته بود، در پشت سر، پارتيشن و نردههاى مخصوصى بود كه گروهى از مردم را از سايرين جدا مىكرد و افراد خاص و برترى در داخل آن حصار بودند. من به سرعت به آن قسمت نزديك شدم تا دستى به سوى منبع نور رسالت دراز كنم و بهرهاى بيابم كه ديدم مانع من شدند و گفتند: اين قسمت، مخصوص افراد خاصّى است و شما نبايد نزديك پيامبر صلى الله عليه وآله شويد.
گفتم: امّا من عاشق وصال رسول الله صلى الله عليه وآله هستم. مگر من چه كارى نكردهام كه اينها كردهاند؟
صدايى از سمتِ نورِ رسالت به گوشم رسيد كه مىگفت: خانم سفيدپوشى در چند روز آينده به نزد تو مىآيد و راه رسيدن به ما و گذشتن از اين حصار را به تو نشان مىدهد. تا آن زمان، منتظر باش!
من اكنون چندين روز است كه حال عجيبى دارم و گويا مدّتهاست منتظرم كه تو را بيابم و تو برايم همين سخنان را بگويى و من اكنون دانستم كه آن حصار، ولايت بود كه نمىدانستم و نمىشناختمش و رمز رسيدن به پيامبر صلى الله عليه وآله همين بوده است و من مىخواهم به هر ترتيب كه شده خود را به حضرت رسول صلى الله عليه وآله نزديكتر كنم. حال بگو چه كنم؟
خديجه با حال عجيبى سخن مىگفت. اوّلين بار بود كه كسى اينگونه مشتاق پذيرش حرفهايم بود. او را به بعثه دعوت كردم. با يكى از علماى عضو هيئت علمى ديدار كرد. بحث ادامه يافت تا اينكه شهادت بر ولايت امام على عليه السلام را بر زبان جارى كرد و رسماً تشيّع را پذيرفت و قرار شد كه پس از بازگشت از حج برايش رسالهاى جهت شروع به تقليد بفرستم كه همين كار را هم كردم.
خديجه گفت: روزى كه من با آن صدا صحبت مىكردم با چند نفر از دوستانِ همكاروانىام بودم و در رؤيايم آنها هم حضور داشتند و جالبتر اين كه امروز هم به
اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 170