علم، صنعت، تكنيك و امثال آنها همگى خوب و ارزشمند هستند؛ اما معنويات چيز ديگرى است. كرامت هر انسان و وسيله سنجشِ ميزان انسانيتِ او، به قدر اخلاق و معنوياتِ اوست. چنانكه خداى متعال مىفرمايد:
پس هدف نهايىِ رسالت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كامل كردنِ معنويات است.
همچنين خداى سبحان مىفرمايد:
«فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ وَ ما ادْريكَ مَا الْعَقَبَةُ فَكُّ رَقَبَةٍ اوْ اطْعامٌ فى يَوْمٍ ذى مَسْغَبَةٍ يَتيماً ذا مَقْرَبَةٍ اوْ مِسْكيناً ذا مَتْرَبَةٍ»[3]
[و او در آن گذرگاهِ سخت قدم ننهاد. و تو چه دانى كه گذرگاهِ سخت چيست؟
آزاد كردنِ بنده است. يا طعام دادن در روز قحطى خاصه به يتيمى كه خويشاوند باشد. يا به مسكينى خاكنشين.]
خداوند گذشتن از اين موانع و رسيدن به اهداف اخلاقى و معنوى را به اطعام يتيمانِ خويشاوند و افراد مسكين در روزهاى كم غذايى پيوند مىدهد و مىفرمايد: اگر اين كارها را انجام ندهيد، موفق نخواهيد شد كه از اين گردنه رد شويد و به هدف برسيد.
بلكه پايتان در گِل، گير مىكند و در جا خواهيد زد. بشر همراه با پيشرفتِ چشمگير در بخشهاى مختلفِ علوم مادّى، در مبارزه زندگى و در مبارزه با طبيعت و چيره شدن بر آن و در راهِ برطرف نمودنِ مشكلات مختلف زندگى، پيروزىهاى بزرگى به دست آورد.
انسان از دانشها، اختراعات و اكتشافات بهره گرفت و به كمكِ آنها، مشكلات زندگىِ خود را حل نمود و به زندگىِ خويش رونق بخشيد.
كم كم انسان به اين فكر افتاد كه بسيارى از مشكلات زندگىِ من به وسيله علم و دانش و تكنيك برطرف شده و ساير مشكلات من نيز به كمكِ همين امور حل خواهد شد. پس من چه نيازى به معنويات و اخلاق دارم؟
اصلًا چه نيازى به خدا دارم؟ چرا بايد معتقد به خدا و خداپرست باشم؟
عدهاى گمان بردند كه معنويات تا كنون وسيلهاى براى زندگىِ بهتر بوده است.
بنا بر اين اكنون كه بشر به علم به عنوان يك وسيله بهتر و يك پناهگاه دست يافته است و از قدرت و روشنايىِ علوم مادّى بهرهمند شده، ديگر نيازى به معنويات ندارد.
با گسترش علم گرايى در ميان بشريت، اين تفكر غلط در ميان انسانها پديدار شد كه خود را از معنوياتْ بىنياز ديدند. در نتيجه، همراه با تلاشها و كوششها و پيشرفتهاى علمى و دست يافتن به اختراعات و ابتكارات جديدتر، به همان اندازه معنويات در زندگى انسان كاهش مىيافت و اخلاقْ كنار زده مىشد.
كار به جابى رسيد كه گروهى گفتند:
خداوند زاييده جهلِ انسان است.
اين عده مىگفتند: روزگارى بشر، جاهل و بىسواد بود. چيزهايى را در اين دنيا مىديد كه نمىتوانست آنها را توجيه كند. ابر، باد، باران، شب و روز و صحرا را مىديد و نمىتوانست براى آنها توجيهى پيدا كند. بشر مىخواست اين پديدهها و حوادث را به يك عامل و منشأ نسبت دهد. در نتيجه، خدا را درست كرد