در میان قبایل عرب، سران قبیله «بنی عامر» به شرارت و سرکشی معروف بودند. سه نفر از سران آنها به نامهای «عامر»، «اربد» و «جبار» تصمیم گرفتند که در رأس هیئتی از «بنی عامر» وارد مدینه شوند و در جلسهای که با پیامبر مذاکره میکنند، وی را از طریق حیله به قتل برسانند. نقشه این بود که «عامر» با پیامبر به گفتوگو بپردازد و موقعی که او با پیامبر مشغول سخن گفتن است؛ «اربد» با شمشیر خود پیامبر را از پای درآورد. افراد دیگر «هیئت نمایندگی» از نقشه این سه نفر، اطلاعی نداشتند و همه آنها وفاداری خود را به اسلام و شخص پیامبر ابراز کردند. ولی «عامر» از هر نوع تظاهر به اسلام در محضر پیامبر امتناع ورزیده و مرتب به پیامبر میگفت: من باید با تو در جای خلوتی سخن بگویم. این جمله را میگفت و به «اربد» نگاه میکرد، ولی هرچه در چهره او دقت میکرد، او را ساکت و آرام مییافت. پیامبر در پاسخ او میگفت تا اسلام نیاوری چنین امری میسور نیست. بالأخره «عامر» از جانب «اربد» در اجرای تصمیمی که گرفته بودند، مأیوس گردید. گویا «اربد» هر موقع تصمیم میگرفت که دست به شمشیر ببرد و حمله کند، رعب و عظمت پیامبر او را از اجرای نیت خود بازمیداشت. در پایان جلسه، «عامر» از جای خود برخاست و به دشمنی پیامبر تظاهر کرد و گفت: من مدینه را با اسب و سرباز بر ضد تو پر میکنم. پیامبر با حلم و بردباری خاصی که داشت، به سخن او پاسخ نگفت و از خدا خواست که او را از شر هر دو نفر مصون دارد. چیزی نگذشت که دعای حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلّم مستجاب شد. او در نیمه راه به بیماری طاعون مبتلا گردید و به وضع بدی در خانه زنی از «بنی سلول» درگذشت. «اربد» نیز در بیابان، دچار صاعقه شد و سوخت. این دو پیشآمد ناگوار برای دشمنان پیامبر، پیوند ایمان را در دل مردم «بنی عامر» استوارتر ساخت. [1]