در نیمه راه، چشم عمر به ابو سفیان- که بر ترک عباس سوار بود- افتاد و خواست او را در همان جا به قتل برساند ولی از آنجا که عموی پیامبر به وی امان داده بود از این فکر منصرف شد. سرانجام عباس و ابو سفیان در نزدیکی خیمه پیامبر، از استر پیاده شدند. عموی پیامبر با کسب اجازه وارد خیمه پیامبر شد و مناقشه شدیدی میان عباس و عمر در محضر پیامبر درگرفت. عمر اصرار داشت که ابو سفیان دشمن خدا است و باید در همین لحظه کشته شود، ولی عباس میگفت که من او را امان دادهام و امان من باید محترم شمرده شود. پیامبر با یک جمله به مناقشه آنان خاتمه داد و به عباس دستور داد او را تا صبح در خیمهای بازداشت کند و صبح پیش وی بیاورد.
ابو سفیان در حضور پیامبر
عباس در طلیعه آفتاب، وی را به حضور پیامبر آورد. اطراف پیامبر را مهاجر و انصار احاطه کرده بودند. وقتی چشم پیامبر به ابو سفیان افتاد، گفت: آیا وقت آن نشده است که بدانی جز خدای یگانه خدایی نیست؟ ابو سفیان در پاسخ وی گفت: پدر و مادرم فدای تو باد چه قدر بردبار و کریم و با بستگان خود مهربانی؟ من اکنون فهمیدم که اگر خدایی جز او بود تاکنون به سود ما کاری انجام میداد. پیامبر پس از اقرار وی به یگانگی خدا افزود: آیا وقت آن نشده که بدانی من پیامبر خدایم؟ ابو سفیان جمله قبلی را تکرار کرد و گفت: چه قدر تو بردبار و کریمی و با خویشاوندان مهربانی من در رسالت شما فعلا در فکر و اندیشهام. «عباس» از تردید و شک ابو سفیان ناراحت شد و گفت: اگر اسلام نیاوری جانت در خطر است. هرچه زودتر به یگانگی خدا و رسالت محمد صلی اللّه علیه و آله و سلّم گواهی بده. ابو سفیان اقرار و اعتراف به یگانگی و رسالت حضرت رسول کرد و در سلک مسلمانان درآمد. ابو سفیان، در محیط رعب و ترس ایمان آورد و این نوع ایمان آوردن هیچگاه مورد نظر و هدف پیامبر اسلام و آیین وی نبود، ولی مصالحی ایجاب میکرد که به هر نحوی باشد، ابو سفیان در سلک مسلمانان درآید تا بزرگترین مانع از سر راه گرایش مردم