بازرگانی به نام «حجاج بن علاط» در سرزمین خیبر حاضر بود و با مردم مکه دادوستد داشت. عظمت چشمگیر اسلام و رفتار عطوفانه پیامبر با این ملت لجوج، قلب او را روشن ساخت. از این رو، خدمت پیامبر رسید و اسلام آورد. وی برای گردآوری مطالبات خود از مردم مکه، نقشه زیرکانهای کشید. او از دروازه مکه وارد شد، سران قریش را دید که از جریان خیبر سخت نگران بوده و در انتظار خبرند، لذا همگی دور شتر او را گرفته و با بیصبری هرچه تمامتر از اوضاع «محمد» سؤال میکردند. او در پاسخ آنها گفت: «محمد» شکستی خورد که مانند آن را نشنیدهاید، یارانش کشته و یا دستگیر شدند و خود او نیز دستگیر شد. سران یهود تصمیم دارند که او را به مکه آورند و در برابر دیدگان قریش اعدام کنند. این گزارش دروغ آنچنان آنها را خوش حال ساخت که از فرط سرور در پوست نمیگنجیدند. سپس رو به مردم کرد و گفت: در برابر این بشارت خواهش میکنم هرچه زودتر مطالبات مرا بدهید تا من، پیش از سوداگران دیگر به سرزمین خیبر روم و اسیران را خریداری کنم. مردم فریب خورده که دست از پا نمیشناختند، در مدت کمی تمام مطالبات او را پرداختند. انتشار این خبر «عباس» عموی پیامبر را ناراحت ساخت. او خواست با «حجاج» ملاقات کند، امّا وی با اشاره چشم و ابرو، به عباس رسانید که حقیقت را بعدا به او خواهد گفت. حجاج در آخرین لحظات حرکت، با عموی پیامبر مخفیانه ملاقات کرد و گفت: من اسلام آوردهام و این نقشه برای این بود که طلبهای خود را گرد آورم و خبر صحیح این است: روزی که من از خیبر حرکت کردم، تمام دژهای خیبر به دست مسلمانان افتاده بود و «صفیه» دختر پیشوای آنها «حییّ بن اخطب» اسیر شد و در ردیف زنان پیامبر قرار گرفت و این مطلب را سه روز پس از حرکت من انتشار بده. سه روز بعد، عباس بهترین لباس خود را پوشید و با گرانترین عطرها خود را خوشبو ساخت و عصا به