سخنان این سرباز دلاور، غوغایی میان قریش برپا کرد. ترس و لرز سراسر ارتش دشمن را فرا گرفت. «حکیم بن حزام» پیش «عتبه» رفت و گفت: عتبه! تو سرور قریشی. قریش برای حفظ کالاهای بازرگانی خود، از مکّه بیرون آمده بودند. اکنون که کاملا موفق شدهاند، دیگر مطلبی وجود ندارد، جز خونبهای «حضرمی» و قیمت اموالش که سربازان اسلام چندی پیش به آن دستبرد زدهاند. شما خون بهایش را از طرف خود بپردازید و از جنگ با «محمد» صرف نظر کنید. سخنان حکیم در عتبه تأثیر غریبی گذاشت. او برخاست در میان مردم خطابه جذّابی خواند و گفت: مردم! شما کار «محمد» را به عرب واگذار کنید. هرگاه عرب موفق شد که بساط آیین او را به هم زند و اساس قدرت او را درهم ریزد؛ ما نیز از این جانب آسوده میشویم و اگر «محمد» در این راه موفق شود، از او برای ما شری نخواهد رسید، زیرا ما در اوج قدرت از جنگ با او صرف نظر کردهایم، بهتر این است که از این راهی که آمدهایم برگردیم. حکیم، نظر عتبه را به ابو جهل رسانید و دید که او مشغول پوشیدن زره است. وی از شنیدن گفتار عتبه فوق العاده ناراحت شد. شخصی را پیش برادر عمرو حضرمی، به نام «عامر حضرمی» فرستاد و پیغام داد، هم پیمان تو (عتبه) مردم را از گرفتن خون برادرت بازمیدارد، تو خون برادرت را با چشم خود میبینی. برخیز در میان قریش پیمانی را که با برادرت بستهاند به یاد آنان بیاور و برای مرگ برادرت نوحهسرایی کن. «ابو عامر» برخاست سر را برهنه کرد، استغاثه کنان گفت: وا عمراه وا عمراه. نوحه و گریه «ابو عامر»، خون غیرت را در عروق قریش به گردش درآورد، آنان را مصمم بر نبرد کرد و نظریه کنارهگیری «عتبه» فراموش شد. ولی همین عتبه که طرف دار کنارهگیری بود تحت تأثیر احساسات زودگذر